در حافظه کودکی من زنی بود قدرتمند و بزرگ که همه از او حساب میبردند. به قول گفتنی از آن شیر زنانی بود که هیچ مردی حریفش نمیشد. آوازهاش در گوش شهر پیچیده بود و همه نامش را میدانستند. ازقضا این زن مادربزرگ من بود. جنم، دست و دلبازی و خلاصه همه خصلتهای زیبایش را که کنار بگذاریم، در چشم من چیزی که بیش اندازه جلوه قدرتش را نشان میداد سیگار کشیدنش بود. من از کودکی در ذهنم جاافتاده بود از شاخصههای قدرت سیگار است که البته باید با استایل خاص خودش باشد.
در هفده یا هجدهسالگی بود که رسماً سیگار میکشیدم. تبوتاب هنر داشتم، دستبهقلم بودم و ناگفته نماند سیگار گویی گرمابخش محفل هنریام بود. البته نهتنها ذهنیت من نمایش قدرت بود بلکه اگر کسی هم از جوانترها و هم سن و سالانم میدانست که سیگار میکشم کلی به ارزشم افزوده میشد و به چشم همه، آدم خاصی میآمدم. کمکم سیگار جزئی از لاینفک زندگی من شده بود. وقتی ازدواج کردم آزادیام بیشتر شد و تا به خودم آمدم دیدم روزی یک بسته سیگار در دستهای من دود میشود و سینهام را پر میکند. حالا همسرم هم سیگاری بود و البته علاوه بر سیگار قرص، مشروب و غیره هم پایش به زندگی ما بازشده بود.
عذاب میکشیدم؛ زندگیام در هالهای از دود فرورفته بود. هر چه دستوپا میزدم هیچ افاقه نمیکرد. حالا هنرم شده بود تحمل چیزهایی که دوست نداشتم و هیچوقت فکرش را هم نمیکردم، همهچیز به هم ریخته بود. تمام رؤیاهایم نقش بر آبشده بود. بماند روزهایی که تاریکیشان حتی خاطرههای شیرین گاهوبیگاهش را هم در خود فروبرده بود. ناامیدی تنها رنگ روزهای آمده و نیامدهام بود. هرچند همیشه در اعماق قلبم روزنهای از نور بود و همین باعث شده بود هیچگاه دست از تلاش برندارم.
تا آنجا که آن روزنه کوچک رو به خورشید پرفروغ باز شد و چشم من به جهان دیگری از خودم وزندگیام روشن شد. کنگره ۶۰ مثل بذر کوچکی انگار در دل تاریک من پا گرفت و کمکم قد کشید و سایهاش، سایبان زندگیام شد. من دلم شمس میخواست، حالا یافته بودم. دلم عشق میخواست حالا نورش به میهمانی قلبم آمده بود. هر چه میخواستم همه را برایم هدیه آورده بود. سفرهای بود وسعتش اندازه تمام هستی. حالا بهجای سیگار خودکار دستم بود و پیوسته مینوشتم و چهره راستین هنر را میدیدم. هنر زیستن، هنر عشق ورزیدن. من آدمهای ازخودگذشتهای را دیدم که با تمام وجودشان ایستادهاند تا دستبهدست هم دنیا را آباد کنند.
من چیزهای عجیبی اینجا دیدم که کسی بیرون کنگره ۶۰ حتی نشانی از آنها ندارد. آن روز که لژیون سیگار زده شد صبرم نبود تا من هم مسافر نیکوتین شوم و این قصه ناتمام را برای همیشه در خودم به انتها برسانم. حالا کنار معلم و راهنمایی که با عشق و معرفتش به من راه را نشان میدهد و مرا با خودم آشتی میدهد قدم برمیدارم و هرروز بیشتر و بیشتر به آرامش و صلح میرسم. آنهمه نا به سامانیها، سامان گرفته است و ناامیدیها به امید بدل شده است.
امروز در زندگیام بزرگی معنای دیگری پیداکرده و در ذهنم هرگاه نامی از عشق میآید تصویر انسانی نقش میبندد که بهحق اشرف مخلوقات است. خداراشکر میکنم که من همه ذرهای از این دریای بیکرانم و سوار بر این کشتی نجات رو بهسوی حقیقت درحرکتم. باشد که این دریای بیکران گستره جهان را در خودش جای دهد.
در انتها سپاسگزارم از بزرگ راهنمای کنگره ۶۰ آقای مهندس عزیز، همسر و فرزندان بزرگوارشان و سپس از راهنمایان خودم در سفر اول، سفر دوم و همچنین خانم جلالی عزیز و گرانقدر که مرا کنار خود پذیرفتهاند. امیدوارم بتوانم ذرهای از اینهمه عشق را جبران کنم و رهجوی خلفی باشم.
نویسنده: مسافر نیکوتین راضیه رهجوی راهنمای ویلیام وایت همسفر جلالی، نمایندگی دامغان
رابط خبری: راهنمای ویلیام وایت همسفر مریم، نمایندگی فردوسی
ویراستاری و ارسال: راهنمای ویلیام وایت همسفر طاهره، نمایندگی البرز
گروه همسفران ویلیام وایت کنگره ۶۰
- تعداد بازدید از این مطلب :
386