English Version
English

راهنما از جنس نور و روشنایی

راهنما از جنس نور و روشنایی

به نام خدایی که از عشق وجودی خود درون ما دمیده است. روزها برای من همچون شب‌های سرد و تاریک می‌گذشت و هیچ امیدی به ادامه زندگی در درونم دیده نمی‌شد. مشکلات یکی پس از دیگری رخ می‌نمود و قامتم را می‌شکست، نمی‌دانستم یعنی بلد نبودم و یاد نداده بودند که زندگی پر از پیچ و خم‌هایی است که در راه و بیراهه غافلگیرم خواهند کرد. داشته‌هایم را نمی‌دیدم، حسی به آن‌ها نداشتم، وجودم پر از کینه و نفرت بود، درونم طوفانی به پا شده بود که گرد و غبارش دیدگانم را کور کرده بود. دیگر قادر به دیدن این همه زیبایی و نعمت نبودم، فرزندم که تکه‌ای از وجودم بود را نمی‌دیدم و حسش نمی‌کردم، تمام سلول‌های بدنم یخ زده بودند و وجودشان را حس نمی‌کردم.
آری! گویی من خودم، روحم، جسمم را و تمام وجودم را در بیراهه‌ای جا گذاشته بودم و جسمی فرسوده و فرتوت را که سنگینی‌اش به اندازه تمام بار کره زمین بود با خود حمل می‌کردم. بی‌ آن‌که پنداری مثبت داشته باشم و به آینده بنگرم. بهترین حس دنیا که مادر شدن بود را نیز به فراموشی سپرده بودم و نمی‌دانستم چگونه با این جسم بی‌جان می‌توانم در حق فرزندم مادری کنم. از مادر بودن فقط اسم آن را یدک می‌کشیدم،
طلوع خورشید را دوست نداشتم، روحم با تاریکی آمیخته شده بود. طلوع خورشید به من یادآوری می‌کرد که گم شده‌ام در میان تمام صداهایی که در درونم غوغا می‌کردند و این حالم را خراب‌تر از قبل می‌کرد؛ اما با ورودم به کنگره ۶۰ ورق برگشت، یاد گرفتم که در زندگی چیزهایی دارم که بهترین هستند.
داشتم شکرگزاری یاد می‌گرفتم که گویی زلزله‌ای مهیبی درونم ایجاد شده و همه چیز به آرامی رو به تغییر بود. درون یخ زده‌ام آرام آرام شروع به جاری شدن کرده بود، حس‌ می‌کردم، می‌شنیدم، می‌فهمیدم. راهنمایی داشتم از جنس نور و روشنایی، مسیر تاریکم آرام آرام روشن و روشن‌تر می‌شد، دیدگاهم به مسافر و زندگی‌ام تغییر می‌کرد، متوجه تغییرات درونی‌ام می‌شدم، گویی از مرداب به رود جاری و روان تبدیل می‌شدم. دیگر در برابر مشکلات سر خم نمی‌کردم، درجا نمی‌زدم، با مشکلات کنار می‌آمدم و حل‌شان می‌کردم.
با جرقه عشقی که راهنما در وجودم ایجاد کرد، تصمیم گرفتم بمانم و آموزش‌های بیشتری بگیرم و خدمت کنم؛ چون خود را مدیون آموزش‌های کنگره و راهنما می‌دانستم، حال خوبم را مدیون آقای مهندس بودم. زندگی دوباره مسافرم، فرزندم و خودم را همه و همه، مدیون کنگره بودم. با آمدنت بر سر مسیرم آرام آرام تن خسته‌ام جانی دوباره گرفت، وجود غبار‌آلود و خشکیده‌ام شروع به رشد کردن نمود و گویی بهار در وجود زمستانی‌ام شروع به شکل گرفتن نمود. آرام آرام حس کردم و متوجه زیبایی‌های زندگی می‌شدم و جانی دوباره یافتم.
با گرفتن شال سبز گویی درونم رشد بیشتری کرد و آموزش‌هایی در این جایگاه گرفتم که برایم رشدی را به همراه داشت. از هر رهجو که کنارم بود آموزش و درس می‌گرفتم، شال سبز برایم آموزگاری بود که کنارش آموختم و خدمت کردم و اما شال نارنجی که به تازگی دریافت نمودم و برایم پربارترین آموزش‌ها را به همراه دارد، در کنارش رشد می‌کنم و می‌آموزم. از راهنما گذشت، صبوری و محکم بودن را آموختم. یاد گرفتم که زندگی همیشه بر وفق مراد نیست، باید برای خودم ارزش قائل شوم و برای داشته‌هایم شکرگزار خداوند باشم. راهنمایم، راه را برایم روشن نمود،
خداوند برای کمک به خلق خود به واسطه انسان‌ها به آن‌ها کمک می‌کند. سفید پوشانی با شال‌های رنگی دست‌هایم را گرفتند و از قعر تاریکی‌ها و ناامیدی به سمت نور و روشنایی سوق دادند، بدون این‌که چشم‌داشتی داشته باشند. از عشق و صبوری‌شان آموختم، از قلب‌های مهربان‌شان بذر محبت را در درونم پروراندم و این بذر آرام آرام شروع به جوانه زدن و رشد کردن نمود.
راهنمایان به گونه‌ای ماهیگیری را به ما رهجویان آموزش دادند، اندیشه‌های مثبت را جایگزین افکار منفی وجودم کردم، راهنمایان قهرمانانی هستند که سزاوار تمامی عشق و قدردانی هستند. هنگامی که تصمیم می‌گیریم که بمانیم، آموزش بگیریم و برای حال خوب خود و دیگران خدمت کنیم، هنگامی که فرمان‌بردار خوبی هستیم به نوعی قدردانی از راهنما محسوب می‌شود. نام راهنما و محبت‌هایش همیشه در وجودمان سبز است و سپاسگزاری از ایشان را قلبی، زبانی و به صورت هدیه‌ای ناقابل تقدیم ایشان می‌کنیم. گرچه برگ سبزی جهت یادبود است.
شکرگزاری را به جای می‌آورم و تنها خود می‌دانم که راهنما به من چگونه آموزش داد که درون ویرانه‌ام را آرام آرام شروع به ساختن نمایم، آموخت که ویرانه‌ها قابل آباد کردن هستند و در هر نقطه‌ای از تاریکی‌ها که باشم می‌توانم به سمت نور و روشنایی‌ها حرکت کنم به شرطی که تلاش و کوشش کنم و راه را پیدا کنم. هنوز ناخالصی‌های زیادی است که باید آرام آرام خالص شوند؛ پس می‌آموزم و تغییر می‌کنم.
وجود پر‌مهرشان را می‌ستایم و در برابر درون زیبای‌شان تعظیم می‌کنم؛ اگر اکنون جزء کوچکی از اعضاء کنگره ۶۰ هستم و آموزش می‌گیرم و خدمت می‌کنم به خاطر وجود پر از مهر شما است. راهنمایان به جایی رسیده‌اند که جز خوبی‌ها و زیبایی‌ها چیزی نمی‌بینند، دیدگاهشان آن‌قدر عظیم و زیباست که چیز دیگری نمی‌پندارند و با تمام وجود خدمت می‌کنند.
راهنما چیزی را درونم به نام انسانیت را، عشق و محبت، خدمت به خلق را در وجودم زنده کرد. تمام حس‌های زیبا برای ادامه زندگی را بیدار نمود.و در پایان بگویم دیگر چشمان بارانی‌ام از سر شوق می‌بارند، نه از سر رنج و سختی، راهنمای عزیزم ممنون که بخشیدی و بخشیدن را یادم دادی.
در آخر کمال تشکر را دارم از راهنمای خیلی خوبم خانم طیبه و راهنمای تازه واردین من خانم مینا و خانم آرزوی و راهنمای مسافرم آقای کامران که اگر این‌جا هستیم و جایگاهی را تجریه می‌کنیم قطعاث مدیون آموزش‌های ایشان هستیم، دستانشان را می‌بوسم و همیشه قدردان‌شان هستم.

نویسنده: همسفر هاجر راهنمای (لژیون‌ نهم)
تایپ: همسفر سمیرا رهجوی راهنما همسفر اشرف (لژیون هشتم)
ارسال: همسفر ملیکا رهجوی راهنما همسفر آرزو (لژیون یازدهم)
همسفران نمایندگی ابن‌سینا

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .