در سیدی مدل قلعه عقل استاد امین این چنین بیان میکنند: که در نوشتارها میگوییم که حس همانند خداوند است و ما از این مطلب استفاده میکنیم برای اینکه دیدگاه خودمان را نسبت به خداوند و قدرت مطلق بیان کنیم یعنی این مطلب میگوید اگر بخواهیم خداوند را بشناسیم باید حتماً یک حس خاصی را داشته باشیم اینکه در درون انسان یک حسی وجود داشته باشد که برای خلق این جهان یک قدرتی وجود داشته است یک عامل و نیرویی وجود داشته است که میتواند خیلی کارها را انجام دهد اگر این حس در این شخص وجود داشته باشد و در اثر تجربیاتی که این شخص طی میکند مراحلی که میگذراند که اصولاً هم در رنج، ناراحتی و ناکامی به وجود میآید این حسی نیست که در توانایی و قدرت به وجود بیاید انسان اینطوری است که وقتی کارهایی را انجام میدهد و اموراتش خوب پیش میرود رفتهرفته در او این باورها به وجود میآید همه این کارها را من انجام دادهام این من هستم که اگر بخواهم حرکت کنم این نتیجه را به دست میآورم اگر هم حرکت نکنم نتیجه به دست نمیآورم پس عملاً عامل دیگری را نمیتواند در چنین شرایطی احساس کند، ولی وقتی از این شرایط خارج میشود میآید و در مسیری قرار میگیرد که هر کاری انجام میدهد جواب نمیگیرد هر حرکتی میکند نتیجه معکوس میگیرد و این تداوم پیدا میکند و فرد قدرت و نیروی خودش را از دست میدهد و به جایی میرسد که ما میگوییم عمق تاریکیها، عمق ناتوانی و به نقطهای میرسد که فکر میکند دیگر کاری از دستش بر نمیآید بعد یک معجزاتی اتفاق میافتد کسی را صدا میکند و پاسخ میشنود و میبیند شرایط دگرگون شد و تغییر کرد از ناکامی و ناتوانی مطلق شروع کرد به حرکت کردن و رسید به توانایی نیرو و حیات و زندگی در او جریان پیدا کرد این مقایسه در قسمت ساختار عقل انجام میشود که چطور شد آن زمان که من جوان بودم توانایی، قدرت و پول داشتم نتوانستم کاری انجام بدهم الان که سن من بالا رفته قدرت، توانایی و پول ندارم ناکام و ناتوان هستم در شرایط غیر ممکن به نتیجه رسیدم و از چاله در آمدم اینجا متوجه میشود که خودش نیست متوجه میشود که عاملی غیر از خودش وجود دارد اینجا احساس میکند که خداوندی است و وجود دارد. اگر این قضیه اتفاق بیفتد از نظر عقلی و تفکری حتی اگر خیلی پیشرفته هم نباشد و خیلی تفکر سادهای داشته باشد این معادله خیلی ساده است قطعاً به این نتیجه میرسد که به غیر از خودش چیزی وجود دارد این مثل همان مثال بینایی و نابینایی است کسی که نابینا باشد هر چقدر برایش مثال از دیدن بیاوریم چیزی درک نمیکند. نکته دیگر اینکه پدید آوردن خواستهها بر عهده ما است؛ برخی چیزها را میتوان آموزش داد ولی همه چیز با آموزش به دست نمیآید زیرا بخش مهمی از قسمتها باید توسط خود افراد انجام شود استاد و معلّم تنها چیزهایی را میتوانند آموزش دهند که خواستهاش در ما موجود باشد خواسته مانند هسته، دانه و گیاه است باید دانه وجود داشته باشد تا استاد و مربی به ما راهنمایی بدهد که ما چگونه آن را به درخت استوار و خوشه گندم تبدیل نمائیم.
تفاوت بین یک معلّم دانا و یک معلّم ناشی در همین جا است که معلّم دانا میتواند خواسته و یا بذر را در درون شاگرد ببیند که این بذر در او وجود دارد و به او کمک میکند که این بذر را در بستر مناسب بکارد تا به وجود بیاید اما مربی که شناختش کم است شروع میکند به انجام دادن کاری و یا خواستهای که در درون شخص وجود ندارد و این شخص توان و نیروی خودش را از دست میدهد؛ چون یک انرژی راهنما و مربی میگذارد و یک انرژی میگیرد اگر اینجا بینش و دیدگاهش و آن حس راهنما، راهنما با حس خودش میتواند خیلی چیزها را ببیند. حس راهنما هم محتوای راهنما است حس راهنما به راحتی میتواند خراب شود یک مثال بزنم مثل قطبنما که اگر آهنربا نزدیک آن باشد دیگر جهت درست را نشان نمیدهد این برای حس راهنما اینطور اتفاق میافتد که مثلاً راهنما رهجوی خود را براساس یکسری ملاحظات انتخاب کند که مثلاً این رهجو که قاضی است و یا عناوین دیگر و به این رهجو یا رهجوهای دیگری سرویس خاص بدهد در این صورت انگار چند آهنربا در لژیون خود قرار داده است و این آهنرباها تمام حس راهنما را به هم میریزند آن موقع چند بلا سرش میآید برای آن رهجوها کاری نمیتواند انجام دهد حسش هم که به هم ریخت به بقیه رهجوها هم نمیتواند به خوبی سرویس بدهد حسش دیگر درست کار نمیکند در نتیجه خروجی لژیون کامل به هم میریزد آنجا که باید به رهجو سخت بگیرد، نمیگیرد جایی که باید آسان بگیرد، نمیگیرد جهتها را گم میکند یعنی در تشخیص خواسته درونی رهجو اشتباه میکند. پس راهنما و یا معلم خیلی باید مواظب حسش باشد باید از حسش مثل جواهرات مراقبت کند نباید اجازه بدهد حسش به هم بریزد و آلوده شود. پدید آوردن خواستهها بر عهده ما است یعنی اینکه هر شخص خودش باید خواسته را در وجود خودش به وجود بیاورد. این چیزی است که رهجو باید در وجود خودش به وجود بیاورد راهنما نمیتواند خواسته را به وجود بیاورد چون اختیار هر شخص را خداوند به خودش واگذار کرده است و خداوند به راهنما هدایت کردن را داده است یکی از کارهایی که راهنما انجام میدهد به یاد آوردن است به یاد آوردن چیزی است که در درون، در عمق وجود رهجو است؛ کاری که راهنما انجام میدهد چیزهایی که در عمق ذهن رهجو وجود دارد با یک تکانههایی بیرون میآورد از قسمت صور پنهان و ناخودآگاه به خودآگاه میآورد آن وقت یک حسی در رهجو ایجاد میشود که میتواند یک کارهایی را انجام بدهد و رهجو به این حس نیاز دارد. قانون دوم این است که ذرات تشکیل دهنده نفس که هر کدام دارای خواستهای میباشند همواره در تلاش هستند به گونهای به خواستههای خود دست یابند این تلاش دائمی است و در این راه از روشهایی استفاده میکنند در جهانبینی ۲ در این مورد بیشتر صحبت میشود که خواستههای نفس مثل آدمهای یک شهر دائماً با هم در ارتباط هستند و اگر یک خواستهای مشترک و حس مشترک داشته باشند دور هم جمع میشوند و همدیگر را پیدا میکنند.
جهانبینی یک ابزار است و کاری که انجام میدهد این است که چیزهایی که در حالت عادی برای ما غیر قابل روئیت است برای ما به قابل روئیت در میآورد. جهانبینی مثل میکروسکوپ میماند در زمانی که میکروب قابل دیدن نبود میکروب هم مثل صور پنهان بود و قابل روئیت نبود میکروسکوپ ابزاری برای دیدن میکروب است که میکروب را قابل روئیت میکند جهانبینی هم همین کار را انجام میدهد میگوید. در نفس انسان هم چه اتفاقی میافتد و چرا این حس به وجود میآید؟ مدلی که در کتاب ۶۰ درجه مطرح میشود برای شهر وجودی همین کار را انجام میدهد و چیزی را که قابل روئیت نبود قابل روئیت کرد و نتیجه این شد که کسی که درد خماری دارد به او نشان میدهد که این درد از کجا است از ساختار است یا از نفس اماره یا نفس گرسنه، این دیدگاه را مطرح میکند. در اینجا مدل قلعه عقل را مطرح میکند، میگوید بعضیها عقل را همان مغز میدانند و با اینکه مغز ساختمان بسیار پیچیدهای دارد و هنوز خیلی از مکانیزمهایش پیدا نشده است ولی خود مغز به عنوان یک اُپراتور یا یک واسطه و کسی که واسطهگری انجام میدهد بین عقلی که وجود دارد و برای انسان کاری انجام میدهد یعنی در واقع خود مغز یک مترجمی است برای عقلی که مد نظر ما است چرا؟ چون عقل جزء صور پنهان ما است چون اگر عقل همان مغز بود با مرگ از بین میرفت. شما یک شهری دارید براساس اینکه آدمها در این شهر چگونه زندگی میکنند و در چه سطحی قرار گرفتهاند و چگونه زندگی میکنند شهر شما میتواند چگونه چهرهای داشته باشد و خواستههای مختلفی وجود داشته باشد در این شهر یک قلعهای وجود دارد، یک مرکز فرماندهی وجود دارد که محل سکونت عقل و ساختاری است که در واقع از عقل محافظت میکند وجود دارد و رابطه بین حاکم و اجزای تشکیل دهنده این شهر به واسطه این ساختار و عقل انجام میشود قلعهای که در واقع اینها را جدا میکند میتوانستیم این مثال را به صورت تنها بگوییم یعنی اینکه یک پادشاه وجود دارد و یک شهر وجود دارد، ولی این قضیه ناقص میشد در اینجا یک عامل سوم و یک واسطهای وجود دارد که به آن میگویند: دانایی؛ در واقع نکته مهم اینجا این است که نفس تعیین موجودیت میکند با وجود اینکه خواسته دارد و قدرت دارد ولی تا وقتی که عقل فرمان صادر نکند نفس هیچ کاری نمیتواند انجام بدهد تمام اهمیت این موضوع در قابلیت عقل است اگر این ویژگی در اختیار عقل وجود نداشت ما عملاً برای درمان نمیتوانستیم کاری انجام بدهیم، کار خاصی نمیتوانستیم انجام بدهیم یعنی اینکه خود پادشاه فرمان را صادر میکند ولی چیز دیگری که وجود دارد قسمتی وجود دارد که اجازه نمیدهد هر کسی هر کاری انجام بدهد آن هم به عنوان دانایی مطرح شده است. ما گفتیم که خواستهها اگر بتوانند وارد بشوند کار خیلی سخت میشود به طور مثال خواستههایی که وجود دارند بیرون از یک قلعه وجود دارند بچهها نمیتوانند وارد شوند کاری از دستشان بر نمیآید میتوانند فشار بیاورند ولی اگر وارد شوند کار خیلی سخت میشود اگر بتوانند وارد قلعه شوند کار سخت میشود؛ مثلاً شخصی که حال خوبی ندارد سیستم ایکسش به هم ریخته است وقتی شروع کند یک آنتیایکس را خودسرانه مصرف کند ظرف مدت کوتاهی همه چیزش به هم میریزد یعنی قبل از آن مواد وارد ساختار نشده بودند از بیرون فشار میآوردند ولی وقتی که خودسرانه مصرف کند ظرف یک هفته کاملاً حالش به هم میریزد اینجا خواستهها وارد میشوند این همان عامل سپر دفاعی است که مطرح میکند.
یک مثلثی وجود دارد که سه ضلع آن آموزش، تجربه و تفکر است خیلی وقتها ممکن است که ما تفکر را با افکار اشتباه بگیریم مخصوصاً در مقوله دانایی این خیلی اتفاق میافتد. اصولاً افکار با تفکر متفاوت است افکار مثل شعاع نور است در همه جهات، ولی تفکر شعاع نوری است در یک جهت خاص چون شما یک مبدأ دارید که از یک مبدأ خاص به مقصدی خاص میروید. شما در تفکر از یک مبدأ حرکت میکنید از یک مجهولات به یک معلومات میروید یک مبدأ وجود دارد، یک مقصدی وجود دارد بین دو تا نقطه شما باید یک خطی داشته باشید میتوانید ۱۰۰ تا خط داشته باشید. بنابراین شما وقت دارید تفکر میکنید یکسری موضوعات را میدانید، یک موضوعاتی را نمیدانید، اینها را آنالیز میکنید و یک موضوعاتی را مثل پازل میچینید اینجا روی یک هدف خاصی این کار را انجام میدهید میخواهید یک تصویر را کامل کنید تصویری که بخشی است و بخشی از آن نیست اینجا یکسری دادهها دارید که به هم ارتباط میدهید. افکار این چنین نیست افکار وقتی است از یک موضوع به موضوع دیگر میروید راجع به هر چیزی ممکن است تصویرسازی کنید خیلی هم قابل پیشبینی نیست خیال پردازی میشود و با هم قاطی میشود در تفکر شما جریان را هدایت میکنید در تفکر میروید به نقطهای میرسید میگویید بس است و نگهش میدارید مسائل را کامل میکنید و آن را به نتیجه میرسانید ممکن است نتیجه تفکر چندین ماه طول بکشد اما در افکار نه هرچه پیش آید خوش آید، هر چیزی ممکن است به وجود بیاید شما باید تفکر را مدیریت کنید. در آموزش میگوید: اگر همه چیزهایی که در هستی وجود دارد اگر در یک سطح در نظر بگیریم و این سطح بینهایت و یک میزی باشد که طول و عرض آن بینهایت است و هیچکس نمیتواند ادعا کند که من از همه چیز سر در میآورم چون ابعاد ما محدود است و تفکر ما ممکن است خیلی بزرگ باشد ولی بینهایت نیست و میگوید: شما دانای دانا هم که باشید از خیلی چیزها سر در نمیآورید و همیشه مطالبی وجود دارد که برای ما گنگ است. خیلی از چیزهایی که ما میدانیم اصلاً جزء دانایی محسوب نمیشود و جزء اطلاعات است به آن میگویند دیتا یعنی اطلاعات خام، مثل طول قله دماوند یا مدار فلان، اینها اطلاعات است مثلاً کسی پایتخت همه کشورها را بلد است این جزء دانایی نیست اینها جزء اطلاعات محسوب میشود اینکه درکشان کند یا یک حسی راجب به آن داشته باشد فرق میکند این مقولهای دیگر است. ولی اینکه اسم یکسری چیزها را میداند فقط اطلاعات محسوب میشود در مرتبه علم الیقین، مثلاً فرد میداند که مرده ترس ندارد ولی از مرده میترسد. این قسمت در مورد اعتیاد خیلی ضرر زده است چون واقعاً خیلیها چیزهایی شنیدند در مورد اعتیاد و روی همین حساب که فکر میکنند اطلاعات جزء دانایی است و جزء داناییشان محسوب میشود، برای دیگران نسخه میپیچند، به خیلیها آدرس غلط میدهند. اگر یک انسان بداند خیلی از چیزهایی که میداند جزء اطلاعات محسوب میشود و دانایی نیست و نباید در مورد خیلی مسائل نظر بدهد فکر میکنم ۶۰ درصد مشکلات و جرم و جنایتها کم میشود. مرحله عین الیقین؛ این مرحلهای است که از آن وارد دانایی میشویم و میتوانیم به حساب بیاوریم مثل کسانی هستند که بدون ترس کنار مرده میخوابند و زندگی میکنند این قسمت تجربه مستقیم نیست یعنی تجربهای که در درون شخص قرار گرفته باشد نیست این قسمت پیوستگی و ارتباط بین هستی را بیان میکند و میگوید: اگر بین شما با یک موجودی و یک انسانی پیوندی وجود داشته باشد و به خصوص پیوند محبت وجود داشته باشد در آن چیزی که او میآموزد و تجربه میکند سهیم خواهید بود این ارتباط و پیوستگی را میگوید.
به واسطه امواج و ارتباطی که بین اجزا وجود دارد در صور آشکار و در صور پنهان تجربیات و حسها انتقال پیدا میکنند. بین مخلوقات حالا اگر این حسها خیلی قوی باشد همسر باشد یا پدر و فرزند باشد البته سوری و قراردادی نیست یعنی از نظر قلب و حس خیلی به هم نزدیک باشد کسانی از جنس خویشان باشد مثلاً دو نفر که همدیگر را خیلی دوست دارند و عشق و محبتشان خیلی قوی باشد وقتی یکی از آنها ناراحت باشد دیگری هم ناراحت میشود حتی اگر یکی از آنها ۱۰۰۰ کیلومتر دورتر باشد غمگین میشود و حالش گرفته میشود، دلیل ظاهری وجود ندارد هر چه محبت بیشتر باشد این حالت بیشتر میشود. خویشان یعنی کسی که از نظر ظرفیت یا جنس به انسان نزدیک باشد وقتی یکی از خویشان ما تجربهای را انجام میدهد و میرود در تاریکی اعتیاد و بلایی سرش میآید براساس شدت آن پیوند تجربه و آن حس منتقل میشود اینجا مرحلهای است که به آن القاء میگویند. مثل سیم پیچی که در آن جریان الکتریکی وجود داشته باشد دور آن یک میدان مغناطیسی به وجود میآید اگر چیزی مثل یک سیم پیچ که از جنس خودش است در کنار آن سیم پیچ قرار بگیرد در آن هم جریان الکتریکی و میدان مغناطیسی به وجود میآید این همان مرحلهای است که به واسطه آن ما به مرحله عینالیقین میرسیم. القاء متقابل بین همسفر و مسافر و تبادل انرژی انجام میشود مرحله حقالیقین مربوط به خود فرد میشود یک ضریب خود القاء هم داریم مثل مرده که هیچکس به اندازه خود مرده میداند که مرده ترس ندارد خود آن فرد میداند که مرده و دیگر هیچ کاری از دستش بر نمیآید او از همه بهتر این مطلب را متوجه میشود این همان مرتبه حقالیقین است. اینجا یک توهم به وجود میآید که ما اگر بخواهیم عمیقاً به دانایی برسیم باید برویم در دل مسائل، شما نمیخواهد بروید در دل مسائل، شما در دل مسائل هستید شما باید از مسائل بیرون بیایید اگر انسان خوب نگاه کند میبیند که اینقدر بند به دست و پای ما زده شده است که اگر بخواهیم اینها را باز کنیم تا آخر قیامت هم وقت کم میآوریم ولی چون این بندها را نمیبیند میخواهد برود سیر و سلوک کند، به عمق مسائل برود. هر انسانی در حال حاضر در انبوهی از تجربیات غوطهور است اگر اینها را کامل کند از درون آن سالم بیرون بیاید خودش به یک استاد و معلّم بزرگی تبدیل میشود. این نکته وجود دارد که تجربیاتی که برای انسان به وجود میآید براساس خواست درونیاش بوده و الان اتفاق افتاده است. خواست درونی مشخص بوده، تجربیات هم مشخص بوده، به اینها باید بپردازد بعدها ممکن است تجربیات جدیدی به وجود بیاید ولی اینکه انسان تعمداً بخواهد چیزهایی را تجربه کند این کار کاملاً کار اشتباهی است بر فرض اینکه هیچ بندی ندارد هیچ مشکلی هم ندارد اگر بخواهد چیزهایی را تجربه کند مثلاً یهو برود و بخواهد کراک را هم تجربه کند این تجربه کار درستی نیست ممکن است برود و گیر کند لازم نیست چرخ را دوباره اختراع کنیم.
نویسنده: همسفر فاطمه، راهنما همسفر سمیه (لژیون دوم)
رابط خبری: همسفر معصومه، راهنما همسفر سمیه (لژیون دوم)
ویرایش و ارسال: همسفر منصوره، راهنما همسفر مهدیه (لژیون یکم)
همسفران نمایندگی کریمان
- تعداد بازدید از این مطلب :
138