سلام دوستان علیرضا هستم یک مسافر. پس از سالها اسارت در ظلمت تنهایی و تاریکی، به ناگاه صدایی مرا فراخواند به برخاستن و بلند شدن و جرقه حرکت در درونم شکل گرفت.
درنگ جایز نیست باید رفت گرچه سخت؛ ولی برخاستم. در روزی سرد و پائیزی تن خزانزده را به بهار کنگره پیوند زدم. مرا گفتند سفر بایدت، تنها سفر خواهی کرد، سفری نهچندان آسان، پس به حست برگذین بلد راه تا راهنمایت باشد در این سفر.
چه سخت است انتخاب!
وقتی ایستادی روبرو با سیمایی سبزهرو و تراوش نوری در رخسار یک ریزه نمکین و دلنشین؛ با صدای رسا بانگ برآوردی سلام دوستان ... صدای گرمت تا عمق وجودم جاری شد و جان سردم را گرما بخشید گویی سالها با این صوت آشنا بودم. آری این صدای گرم نویدبخش رهائیست!
در آغوشت گرمای آفتاب بود، گفتی قلبت را به من بسپار و فرمانبردار باش تا بهار جان بینی. خود گمکردهای در پی خود باش تا خویشتنشناسی و بازستانی از اهرمن درون که چیره گشته بر شهر وجودت. در این نبرد سلاحت اگاهیست بیاموز تا دانا شوی بر خود و سرزمین جان پاکسازی از تاریکی و پلیدی و به آرامش رسی.
مهر ورز و عاشق باش، محبت کن و خدمت بسیار تا نیروی برتر یارت باشد. همه گفتارت از جنس من بود انگار مرا تجربه کردهای و همه ناپیدایم را میدانی و به من مینمایی!
تو شدی آموزگار مهر و صید صدفهای معرفت دریای زلال کنگره عشق را به من آموختی. تو میگویی و من مینوشم از کلامت و چه زود جادوی کلامت در من اثر کرد و به حس زندگی و بیداری رسیدم. حالا باور دارم مرا به پردیس پشت آن دیوار کاهگلی رهنمون خواهی شد. تو میگویی و من باور دارم با همه وجودم.
سلام دوستان نادر هستم نگهبان این لژیون، علیرضا امروز حالت چه طور است؟ خوبم آقا! از هرروز بهترم.
و سفر ادامه دارد ...!
ارسال: مسافر علیاکبر (لژیون یکم)
ثبت: مسافر اسماعیل (لژیون هشتم)
- تعداد بازدید از این مطلب :
86