پهلوانان که به شهنامه شدند صاحب نام
همه با گرز و تبرزین، سپر و تیغ و نیام
هرکه بر تن زره صد گره و بر سر خوود
وسط معرکه جنگ و به هر میدان بود
همگی بهر مقام و زر و نامی یا ننگ
تن به میدان خطر برده و میکردند جنگ
این زمان در وسط معرکهِ دیو سیاه
نه به دست تو بود گرز و نه همراه تو جانانه سپاه
تو چنان رستم و گودرز و چون صد لشکر
یک تنه دیو سیاهی بشکستی ز تهمتن بهتر
جنگ تو، جنگ سیاهی و نبرد نور است
لشکرت همچو منی خسته و بیجان شده و رنجور است
تو فریدونی و ضحاک ببستی استاد
تو خودت رستم دستانی و بهرام و قباد
تو شهنشاه سخاوت، ملک بخشش و مهر
خسته هرگز نشوی، کی رودَت خنده ز چهر
تیغ تو هست قلم، خوود تو فکر زیبا
زره صد گرهات این تن آزاد و رها
رجز معرکهات پند چنان قند و عسل
وصف تو راهنما هیچ نگنجد به مثَل
نه که یاد تو فراموش کنم در لحظات
شعر و ضرب المثل و قصه کم است و کلمات
وصف فرزانگی و مهر معلم به جهان
کی بگنجد به زبان یا که مکان یا به زمان
رهنمایی و خودت الگوی علم و ادبی
نور خورشید برای گذر ما ز شبی
رهنما، ما همه از جان و دل و عمق وجود
پیش پایت به ادب خم شده سرها به سجود
افتخار همهِ ما شده شاگردیتان
خیر این کار عظیم روزیتان در دو جهان
جمعتان جمع و تنِ پاک شما سالم باد
لبتان پر ز گل خنده و دلهاتان شاد
همهِ راهنماها نور چشم، تاج سرید
خلق گشتید که دیو از تن ما بلکه بَرید
شعر از مسافر حمیدرضا رهجوی راهنما مسافر بهرام لژیون چهارم
- تعداد بازدید از این مطلب :
142