English Version
English

گروه خانواده_ سفید پوشان سفید خوی

گروه خانواده_ سفید پوشان سفید خوی

به نام نامی مردم؛ به نام آرزوهای طلائی‌رنگ و نورانی.
من آن خسته‌دل، خسته‌ضمیرم؛ که نومید و ناتوان و درمانده بودم؛ غل و زنجیری به پایم بسته بودند، نه راه گریز و نه راه فراری؛ نه فریادی، نه نایی و نه صدایی؛ نهیبی بر دل بی‌قرارم؛ در سکوت و تنهایی و شب‌زنده داری، با چشمان خیس و دل غمین همی گفتم؛ ای خدا و ای اله؛ روزهایم چون شب و شب‌هایم تاریک و ظلمانی با افکاری پریشان؛ خدایا تو دستم بگیر؛ شب و روز در گذر است ولی روح من مرده بود و همه چیز را رو به اتمام می‌دید که ناگهان نوری از روزنه‌ای به دیدگانم تابید، به دنبال منبع نور افتان و خیزان رهسپار شدم تا به منشاء نور رسیدم. نوری که سرچشمه‌اش انوار الهی بود. به زحمت سرپا شدم؛ به اطرافم نگاه کردم فرشتگانی سفیدپوش می‌دیدم که در اطرافم به پرواز درآمده بودند. مرا چنان در آغوش کشیدند که غم و اندوه و محنت‌های چندین ساله‌ام را به دست باد سپردند، خدایا اینجا کجاست و اینان که هستند؟ من کجایم؟فرشته‌ای به سمتم آمد دستم بگرفت و پیام حقیقتم داد. فرمود اینجا اگر بمانی به حال خوش می‌رسی، درهای بهشت از این‌جا باز می‌شود. خدایا تو را هزاران هزار مرتبه شکر به درگاهت؛ پیشانی بندگی می‌سایم و تو را سپاس می‌گویم به خاطر این نعمت عظیمی که من را لایق آن دانستی. این حال خوش و این نسیم بهاری که بر من می‌وزد را مدیون فرشته‌ای هستم به نام راهنمای عشق و خوبی‌ها که چون مادری مهربان دستم بگرفت و پا به پا برد تا ظلمت مرا تبدیل به روشنایی کرد و به من درس عشق و محبت داد؛ چه وقت‌ها که خود خسته بود ولی به من خسته‌دل جان تازه می‌بخشید.
از دست و زبانِ که برآید کز عهده شکرش به درآید؟
این هفته خجسته و همایون را که مزین به نام زیبای شما راهنمایان عزیز شده را درصدر به اول‌راهنمای کنگره۶۰ جناب مهندس دژاکام و استاد امین و اولین راهنمای خانواده خانم آنی عزیز و خانواده محترمشان و راهنمای عزیز خودم خانم مهدیه و تک‌تک راهنمایان کنگره در اقصی نقاط ایران عزیزم، همچنین کلیه دیده‌بانان و اسیستانت‌های محترم تبریک و شادباش عرض می‌کنم و برای تک‌تک عزیزان از خداوند منان طول عمر با عزت همراه با سلامتی و شادی خواهانم.

در پایان شما را به خواندن این این شعرزیبا از همسفر مینا دعوت می‌نماییم: 

من آن خسته‌دل و خسته‌پا و خسته‌ضمیر

که ناامید و ناتوان در راه مانده بودم

گوئی غل و زنجیری به پایم بسته بودند

نه پای گریزی که بر ره زنم

نه نایی که نهیبی بر این دل زنم

در تنهایی و شب‌زنده‌داری با چشمان خیس و دل غمین

همی گفتمش ای خدا روزهایم چو شب و شب‌هایم پر از ظلمت و افکار پریش

خدایا تو خود دستم بگیر

شب و روزم می‌گذشت ولی روح من مرده بود

همه چیز رو به اتمام بود

ولی ناگهان از روزنه‌ای نوری به روحم دمید

به دنبال منشاء نور من افتان و خیزان شدم

تا رسیدم به مرکز نور در آنجا دوباره جان گرفتم

سرپا ایستادم و نظر کردم و گفتم

خدایا اینجا کجاست؟ کیستند این سفیدپوشان پری روی

تا که خواستم بگیرم اذن دخول بهر ورود

فرشتگانی سفیدروی سفیدخوی و سفیدپوش آمدند بهر استقبال من

گرفتند در آغوش من ناامیدِحال پریش

آری به حق بودند آنان فرشتگان خدا بر روی زمین

یکی آمد اندر آن میان

گرفت دستم به گرمی داد امیدم به حق

بگفتا به حال خوش می‌رسی در این مکان

امیدت به حق و به باری تعال

خدایا تو را شاکرم هزاران هزار مرتبه

که دادی نشانم ره کنگره

هم‌اکنون که می‌گویم با شما این سخن

به لطف نگهبان و راهنمای کنگره

شده حال من چون نسیم بهار

من این حال خوب و قشنگ را مدیون توام ای راهنما

که چون مادرم دستم را گرفتی

و پا به پا بردی و آموختی مرا

چه وقت‌ها که خود خسته بودی ز کار

ولی وقت دیدار با منِ حال‌خراب

خودت را به آب و آتش زدی

که با هزار ترفند حال من را خوش کنی

شمع وجود خودت را سوزاندی

تا کنی راه من را منوّر تو از نور خویش

چگونه توانم قدردانی کنم از این همه عشق و فداکاری تو

زبانم که قاصر بوَد و دستانم تهی

ولی قول می‌دهم که با اعمال خویش

کنم سرفرازت ای راهنما

که تا دنیا دنیا بوَد نام تو بماند جاودان در کنگره

 

 

نویسنده: همسفر مینا، راهنما همسفر الهام(لژیون دوم)

ویرایش: همسفر پریسا، راهنما همسفر الهام(لژیون دوم)

ارسال: همسفر سعیده، راهنما همسفر الهام(لژیون دوم)

همسفران نمایندگی دلیجان 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .