هر سرانجامی را سر آغازی است.
به نام آن که بهار را برایمان سرآغازی دوباره قرار داد.
آن که دلهایمان را پر از عشق میکند.
آن که اجازه می دهد تا کینه هایمان را کنار بگذاریم و یکدیگر را ببخشیم.
از عشق لبریز شویم و از لطف بخشش آن لذت ببریم.
در دهلیز هزار توی انجماد درونم آشفته وار به هر سو نگاهی داشتم. من بودم و غرورم و فریادهای خفته دیروزم. نه راه رفتنی باقی مانده بود و نه پای ماندن!
تجربه ی تلخ هزارباره بریدن و رهایی در ذهن و روانم پاسخی نافرجام برای سوال های بی شمارم داشت. من بودم و سر انجام محکوم به بازگشتهای مکرر و مکرر که سود و ثمرهای را به پایان نمینشست.
در افق جز سراب و سراب و سراب چیزی به چشم نمی آمد. در حضور این دهشتناک سرنوشت باید به سرانجام مقدر خود بسنده می کردم. ظلمت را پایانی نبود و شب، سپیدهای همراه نداشت...
ستاره خندید و آسمان بر هاله ماه به میهمانی نشست در فراسویی نه چندان دور نوری درخشیدن گرفت. خسته، زخم خورده، در روزهای سرگردان و تنهایی، افتان و خیزان روزنه ی امید را جستم.
این دیگر پایانی نبود آغازی بود برای خودآگاهی و خدا آگاهی و از علم اقبالی به علم ادباری عزیمت جستن ...
من کنگره را یافته بودم. و بزرگ مردی را به عنوان راهنمای سرنوشتم به نام مسافر کمال که با کوله بار تجربه، امید و عشق و راه درست زندگی کردن را به من و دیگران آموخت و با خود گفتم، شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری و آموختم این دعا را در ذهن خود تداعی کنم.
خداوندا
آنان که به من بدی کردند، سکوت را به من آموختند .
آنان که از من انتقاد کردند، راه درست زیستن را به من آموختند.
آنان که مرا تحقیر کردند، صبر و تحمل را به من آموختند.
آنان که به من خوبی کردند، انسانیت را به من آموختند.
پس ای مهربانم! به همه آنهایی که در رشد من سهمی داشتند،
خیر دنیا و آخرت عطا کن
آمین....
تایپ :مسافر سیروس لژیون دوم
تنظیم و ارسال: مسافر محمدرضا لژیون دوم
- تعداد بازدید از این مطلب :
128