تعدادی از همسفران نمایندگی دنا در وصف راهنمایان خود دلنوشته از دل نوشتهاند که تقدیم نگاه پرمهرتان می کنبم:
لژیون اول:
روز ها تاریک و شب ها تاریک تر سپری میشدند افکاری که ذهنم را درگیر کرده بود و حالم را آشفته کرده بود، کسی که اعتیاد دارد مگر درمانی هم دارد؟ اصلاً امکان دارد حال ما دوباره خوب شود؟ کنگره راهی است که میتواند حال تو را خوب کند، به تمام زخمهایت مرحمی باشد و تو را قوی و مستحکم در برابر تمام طوفانها کند.
با شال سفید همراه مسافرم راهی مکان مقدسی میشوم که شاید مرحمی پیدا کنیم برای زخمهایمان، راهنمایی را انتخاب میکنم با قلب مملو از عشق، با آغوش باز پذیرای تمام دردها و غمهایم میشود، نوری میشود که بر تمام زخمهایم میتابد، آنها را التیام میبخشد و راه عبور کردن از تمام موانع را به من می آموزد.
درس امید وعشق به من میدهد، انگار امیدی میشود در کنار تمام ناامیدیها، روح خسته و جان خُرد مرا توانی دوباره میبخشد او کسی است که از تمام خواستههایش میگذرد تا به من عشق، امید، تلاش و کوشش را بیاموزد. او راهنمای من است، گاهی برای من پدری مقتدر و پشتیبان من میشود، گاهی با مهر مادرانهاش به من میآموزد محبت را و من برای تشکر کردن از تمام از خود گذشتگیهایش ناتوانم. خانم لیلای عزیزم ممنون از تمام عشقی که به من ارزانی داشتید و امیدوارم جایگاهی که خواسته اش را دارید به آن برسید.
لژیون دوم:
در سپیدهدم ازل آن زمان که
سازندگی کائنات آغاز میگردید
و کتاب تکوین گشوده میشد
نخستین کلمه ای که با قلم تقدیر
بر دیباچه قاموس هستی نقش بست
واژهی زیبای استاد بود
و سرفصل این کتاب کهن
به تعلیم و تربیت اختصاص یافت
راهنما؛ یعنی نشاندهنده مسیر تاریکی به نور، غم به شادی، نفرت به عشق...
یعنی نمایانگر راه رسیدن به آرامش، بهشت، و نجات از جهنم درون.
تو مرا از جهنمی که سالها وجودم را تسخیر کرده بود، نجات دادی، از من خواستی تا بنویسم در کنگره چه آموختهام؟
و من گفتم و نوشتم؛ کنگره دری بود که خداوند بعد از صدها دربسته، به روی من گشود.
حال میدانم هر راهی برای دیده شدن، وجود یک نفر را میطلبد، و برای من، آن یک نفر شما بودید. شما که خودتان این راه را طی کردید، و درست مانند یک میزبان پر از عشق و ایثار، مرا که خسته و درمانده بودم، پذیرفتید.
همچون باغبانی زحمتکش، برای باغ علم و دانش من کوشیدید، زمین جهل مرا شخم زدید و در آن نهالهای دانایی را کاشتید. اکنون که کم کم این نهالها در حال بزرگ شدن هستند خودم را مدیون شما می دانم، کسی که اگر نبود شاید باغ زندگی ام را علف های هرز نادانی، فرا می گرفت و من و زندگیام هم به این واسطه رو به زوال می رفتیم.
خدا را سپاس میگویم که راه و مسیر کنگره را به ما نشان داد و در این مکان فرشتگانی را سر راهمان قرار داد که بدون هیچ چشم داشتی، تمام وقت و زندگیشان را برای رهایی همنوعانشان میگذارند و با مشعلی در دست راه را برایمان روشن میکنند مسیری که پر از ترس، تلاطم و اضطراب است، مسیری ناشناخته که آنها با تمام توان و صبوری در کنارمان قدم بر میدارند و ما از میان جهل و ناآگاهیهایمان با پرتو نورشان رشد میکنیم و به کمال میرسیم.
خانم مریم عزیز راهنمای خوبم، روزت، هفتهات، ماهت و سالت مبارک، امیدوارم روزی بتوانم گوشهای از خوبیها و محبتهایت را جبران کنم.
لژیون سوم:
چه لحظههایی که من در تاریکی بودم و بیهوده زندگی میکردم. شبها و روزهایم به بیخوابی، نگرانی، دلواپسی و بیقراری میگذشت، نه امیدی داشتم که کسی دستم را بگیرد و امیدوار کند و نه جرأت گفتن حقایق را به کسی داشتم، فقط با خودم و خدای خودم درد ودل میکردم و با عشقی که به خانوادهام داشتم زندگی را ادامه میدادم. ازخداوند خواستم که یک روزنه ی امیدی به من نشان بدهد و خداوند صدایم را شنید و راهی برایم نمایان شد. حرکت کردم و دستی گرم و صدایی مهربان مرا خواند و جرعه جرعه آب حیات به پیمانه زندگیم ریخته شد و راه برایم نمایان شد و من شروع به حرکت کردم. گاهی اوقات خسته میشدم؛ ولی یک راهنما و آموزگار، خزان زندگی مرا با آموزش، صبر، عشق و محبت خودش بهار کرد. من وارد بهشتی شدم که فرشتهای به نام راهنما داشت. راهنمایی که همچون کوهی استوار در برابر حوادث چراغ راه من شد تا از تاریکی و ظلمات خارج شوم و مرهم زخمهایی شد که روزگار بر من روا داشتهبود. راهنمای من آموزگاری مهربان، صبور، پر از مهر و آرامش است که مانند مادری مهربان و خواهری دلسوز راه را به من نشان داد. راهنمای عزیزم تو مانند ابری هستی که جان تشنه مرا از باران دانش سیراب میکنی و به من درس صبر، بردباری، گذشت، اعتماد به نفس و فرمانبرداری را آموختی.
راهنمای مهربانم واژه سپاس، در برابر از خود گذشتگیها و ایثار شما ذرهای بیش نیست، تنها دارایی من برای شما دعای خیری است که به پاس الطافتان میتوانم بدرقه راهتان کنم تا پایدار باشید و بمانید برای من و هزاران انسان دیگر مانند من. آرامش امروز و حال خوشم را مدیون وجود شما هستم، دوستتان دارم، عشق و محبت شما را هرگز فراموش نخواهم کرد و این هفته زیبا را به شما و همه ی راهنمایان تبریک میگویم.
لژیون چهارم:
حتماً تا به حال راجب دست نوازش خداوند شنیده اید!
دستی که از سوی نور بر ظلمات، از سوی عشق بر نفرت و از سوی ایمان بر کفر نازل میشود تا انسان ها را از قعر تاریکیها و آلودگیها به سپیده صبح برساند و اینک حضور بعضی از آدمها در زندگی ما نشانگر همان دست قدرت مطلق است. آدمهایی که حضور خداوند ناظر را برایمان یادآوری کردند و ثابت کردند که با ایمان و اراده صبح میشود این روزگار دائماً شب.
به بهانه این روز خداوند عظیم را شکر شکر شکر؛ کسی را سر راه مان قرار داد که اندیشیدن را به ما آموخت نه اندیشه ها را...!
روز راهنما مبارک
لژیون پنجم:
چراغی در دست گرفتی و مرا به سرزمین نور و عشق هدایت کردی. آرامش آغوشت، و گرمای دستان مهربانت را کم داشتم.
آمدی و بدون هیچ چشمداشتی با من پیمان بستی، که در تمام لحظات، همچون کوه کنارم بایستی، تا بیاموزم اندیشیدن را، امید را، راه و رسم زندگی را، ایستادگی را
همچون شمع سوختی، تا من ساخته شوم،
آب حیات را جرعهجرعه در پیمانه زندگیام ریختی، تا خزان زندگیام را به بهار تبدیل کنی.
مانند آموزگاری عاشق، الفبای زندگی را به من سرمشق دادی، و با صدایی پرمهر، در گوشم زمزمه کردی، عشق را، گذشت را، صبر و مهربانی را، چگونه زیستن را ...
سخنانت آنچنان دلنشین بودند که تمام ناخوشیهایم از یادم رفتند،
با تمام وجودم هفته راهنما را به شما و تمام کمک راهنمایان کنگره 60 تبریک میگویم .
خداوند بی جهت نیست به دریا دلی چون شما کشتی داده است که مرا از این دریای طوفانی به ساحلی امن و آرام سوق دهد .
لژیون ششم:
گاه گاهی گذشتهام را نگاه میکنم و روزها را مرور میکنم، روزها و شبهایی که همه به بیهودگی، تکرار و با ناامیدی سپری میشد. خدایا، تنها تو را صدا میزدم و تنها از تو یاری میخواستم. امیدی به آینده نبود، آغوش گرمی نبود که در کنارش آرام بگیرم و حرفهای دلم را برایش بازگو کنم. به که میگفتم؟ چه میتوانستم بگویم؟ فقط تو بودی خدای من، فقط تو و امید به اینکه تو کاری کنی تا کسی پیدا شود و مرهمی بر درد دل بگذارد. هر لحظه فکر میکردم نفسهای آخر این زندگی است و به پایان میرسد؛ ولی بعد آن چه کنم؟ راهی برای بعد آن و راه فراری نداشتم، گرفتار در باتلاقی بودم که هرچه دست و پا میزدم بیشتر و بیشتر فرو میرفتم، فقط تو را میخواندم خدای من امید به تو داشتم، از آنجایی که وعده خدا حق است، بخوانید مرا که اجابت کنم شما را، من خواندم، خدا شنید، اجابت کرد و قرار داد فرشتهای از جنس نور، محبت و عشق بر سر راهم.
صدای پرمهرت در گوشم زمزمه عشق، امید، آزادی، رهایی و عاشقی کردن را زمزمه کرد و کورسویی امید روشن و روشنتر شد، خورشید تابان شروع به تابیدن کرد و دل یخ زده ناامیدم را گرم و گرمتر کرد، مهر تو تابید و راه نمایان شد. راهی که باید میرفتی با صبر و امید تا به جایی برسی که در آن جز آرامش چیز دیگری نبود. آمده بودی با تمام وجود تا روح ما را جلا و آرامش دهی. هدیه دهی زیبایی و عشق را، آمده بودی تا همدم باشی، همه آنچه نداشتم باشی، تا تکیهگاهی داشته باشم برای درد دلها و غصههایم. سر بر زانوهایش بگذارم آهسته آهسته آرام بگریم، رازهای نگفته گفتنی شد، با آرامش خیال بدون ترس از بازگو شدن در گشوده شد و تو راهنمای عزیزم بر قلبم فرود آمدی.
راهنمایی عزیزم چگونه از تو تشکر کنم؟ چه واژهای بنویسم که همه عشقم در آن گنجیده باشد؟ هدیه خدا بودی و خودش هم اجر تو را اجر مهربانی تو را با دستان خودش پرداخت کند؛ چون من عاجزم و حتی واژهای برای سپاسگزاریت ندارم. تنها دارایی من دعای خیری است که به پاس تمام لطف و مهربانیت بدرقه راهت کنم، هر لحظهای از زندگیام که در آرامش میگذرد مدیون تلاش و زحمتهای بیوقفه شمایم از اعماق قلبم از شما سپاسگزارم هفته راهنما مبارک .
از طرف همسفران نمایندگی دنا تقدیم به راهنمایان عزیز
ارسال: راهنما تازهواردین همسفر ریحانه
همسفران نمایندگی دنا
- تعداد بازدید از این مطلب :
388