English Version
English

دلنوشته مسافر محمدرضا از لژیون چهاردهم نمایندگی به راهنمایی مسافر مهدی

دلنوشته مسافر محمدرضا از لژیون چهاردهم نمایندگی به راهنمایی مسافر مهدی

سلام دوستان محمد رضا هستم یک مسافر 

 

تخریب بیش از سی سال، آخرین آنتی ایکس مصرفی ۱/۵ گرم شیره خوراکی و متادون، مدت سفر ۱۴۰ روز، روش درمان DST، داروی درمان شربت OT، نام راهنما مسافر مهدی بافنده، لژیون ۱۴ شعبه رضا مشهد، 

 

ورزش در کنگره فوتبال، وعده مصرفی: ۲ سی سی

 

" بنام خداوند درد آفرین 

به دست توانمند او آفرین "

 

" قلم به دست گرفتم"

" با شور و شوق فراوان به دفترم رفتم "

تا دلنوشته ی دیگری را به تصویر کشیده و به حال خوش دست پیدا کنم 

 

" دفترم را وا کردم "

" تا خواستم به حرف بیفتم "

 دیدم که دستم به کار 

نمی چسبد

"زبان و دل به تفاهم 

نمی رسند"

برخاستم 

"طول و عرض دفترم را راه رفتم"

فکر کردم

"باز هم راه به جایی نبرده برگشتم"

دیگر 

" عقلم به ساختار سرم قد 

نمی دهد "

" چکار باید کرد"

" با اضطراب "

"زبان به کام گرفتم و دفترم را بستم"

" تا خواستم که برگردم "

یکباره نسیم دلنوازی تمام وجودم را فرا گرفت

اضطراب جای خودش را به آرامش داد

آنهم

" آرامش ما قبل توفان " 

"باور نمی کنید "

" چشم هایم جلوتر از ما رفت "

با شادمانی 

"دیدم که نیم دیگرم از در در آمد "

" کامل شدم "

"به افتخار ورودش زبانم وا شد"

"و چشم هایم روشن "

 

 عرض کردم :  

" خوش آمدی به حضور رسیده انگور " 

" چه عجب یاد فقیر و فقرا افتادی "

" روشنی بخش وجودم "

" با اجازه ی شما "

می خواستم عشق را به تصویر بکشم 

اما ؛ . . .

"با خودم گفتم "

 "چگونه با چه زبانی سخن بگویم "

آنهم من 

منی که درونم پر از صفات منفی، نقطه تحمل صفر،

 نقطه جوش بیست ،

انتقاد ناپذیر ، ظاهرم فریبنده 

" مانند گل در قلب مرداب "

زبانم به راستی وا نمی شود

" نه گفتار نیک

نه کردار نیک

نه پندار نیک "

"قلبم امانت دار خوبی نیست"

"عشق را 

مهر و محبت را"

درد را

نمی فهمد 

درک نمی کند

درد از نوع درد پیر اسرار نشابور

 

" کفر کافر را و دین دیندار را

ذره ای دردت دل عطار را "

 

" با همین اوصاف " 

"با این ندای درونی چکنم" 

" در طول و عرض سال مرا ول نمی کند "

این ندا :

 

" هی حرف پشت حرف عمل داد می کشد

کاری نکن که وا کنم این مشت بسته را "

حالا 

" تو بگو باز بگویم "

که اگر بگویم 

خودم را 

وجدانم را 

عطار عصر حاضر را

و عشق را

فریب داده ام 

 

" جان جان آور من "

حضرت آیینه 

براستی 

 آیا حکمران سرزمین عشق ، اجازه ورود مرا به این وادی مقدس صادر می فرمایند . 

" به روشنی می دانید "

این سرزمین ،مانند شهر وجودی من نیست ، که نیروی های سرکش و ریاکار، بتوانند با هرخواسته ای ، نگهبان های هوشیار شهر را فریب و به خواسته های به ظاهر معقول و در پس آن نامعقول خودشان برسند .

مطمئن هستم ، ایشان اجازه این بی خردی را به من 

نمی دهند.

تا روزی که در گروه خردمندان قرار بگیرم ، سپید و سیاه ، سرخ و زرد را ، بی دین و دیندار،با خدا و ناخدا، شاه و گدا را دوست داشته باشم، پیش داوری نکنم ، دریچه قلبم را بروی مهر و محبت باز کنم ، عشق را ، درد عشق را با تمام وجودم درک کنم ، باتلاق جوشان وجودم را تبدیل به چشمه ای خروشان ، و تشنه های سینه سوخته را سیراب کنم .

"بی مزد و منت "

 

آیینه : " می دانم و می بینم و می فهم "

برخیز

"چه نشستی که نشستن جایز نیست"

"ما زنده به آنیم که آرام نگیریم

موجیم که آسودگی ما عدم ماست "

من هم به عنوان همسفر با شما ، همراه می شوم .

 

" عرض کردم " :

" به دیده منت دارم "

 

"با صدور فرمان راه نمایان گردید "

پس حکم عقل را در قالب فرمانده اجرا کردیم

 

در ابتدای راه صدای رعد هم نوا

 با کشش امواج فضای خاک را پر کرد :

" احساس سوختن به تماشا نمی شود 

آتش بگیر تا که بدانی چه 

می کشم " 

"ما گرفتیم و پر از شوق و امید"

"دست در دست آینه رفتیم "

" هر که آمد قدمش بر سر ما "

 

" همه با هم خواندیم "

 

" چمدان را بردار

که سفر نزدیک است 

سفر سنگ به آیینه شدن 

سفر جوی به رود 

سفر رود به دریای وجود 

و سفر تا اقیانوس 

که در این فلسفه ای است 

که من آنرا با ادراک درد از سیمرغان، بخود آموخته ام 

به تو خواهم آموخت 

می دانم 

  می دانم 

   می دانی 

آینه منتظر است 

تا ترا درک کند 

تا حجم سر یخ بسته تو باز شود

که رسیدن به حضور ایشان 

روشنی می خواهد 

چمدان را بردار

استوار و پا برجا

استخاره لازم نیست  

یک تلنگر کافی است

همه هستی من 

چمدان را بردار

تا به باور برسی "

 

تایپ: مسافر علیرضا لژیون سوم

ارسال خبر مسافر مهدی لژیون سوم

تایید خبر مسافر صادق

مرزبان خبری مسافر محسن 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .