سلام دوستان پیام هستم مسافر
همان قدرتی که در آرامش جاری است، در ذهن شلوغ من، در میان تپشهای قلب من، آنگاهکه معرفت را در من جاری ساخت.
به خود گفتم کار من دیگر تمام است و راه برگشتی وجود ندارد. پس از ترکهای گوناگون و پس از عذابهای دردناک و بیشماری که متحمل شده بودم، در یکشب سرد زمستان خودم را باختم، به غم و اندوهی که خارج از تحملم بود. وقتیکه لحظههای زیبای زندگی برایم معنای خود را از دست داد، دیگر برایم مهم نبود که چه کسی هستم. تسلیم شدم، اما نه تسلیم شدن به قدرت مطلق؛ بلکه تسلیم مواد مخدر که انتهایی بهجز نابودی و ویران کردن شهر وجودی من نداشت.
در هیاهو و ازدحام ذهن درگیر خود که دیگر کنترلش دست من نبود، به آسمان شب خیره شده بودم، احساس میکردم در حال غرق شدن هستم. درست در همان لحظه که دیگر هیچچیز برای من معنا نداشت، گفتم: خدایا میدانم که وجود داری، میدانم که حضور داری، یا به من کمک کن، یا جانم را بگیر و من را از این عذاب دردناک و از این جهنم نجات بده. پس از یک تشنج چند دقیقه از هوش رفتم، سپس تلفنم زنگ خورد. گویا فرستادهای از جانب قدرت مطلق الله بود. با من صحبت کرد و گفت: بهبه هنوز زندهای. یکجایی پیدا کردم درمانت میکنند. به او گفتم: کدام کمپ؟ خندید و تلفن را قطع کرد. به اتاقم رفتم، دیگر پولی هم برایم نمانده بود که بتوانم حتی اندک مواد مخدری برای مصرف آن ساعت خودم تهیه کنم. خندیدم، گویی دیگر کار من از گریه کردن گذشته بود. درست در همان لحظه یک پیام برایم ارسال شد: جمعیت احیای انسانی کنگره شصت. به این آدرسی که فرستادم برو و آنجا راه درمان مشخصشده. در ضمن درمان هم رایگان است. پیش خودم گفتم من که تا الآن چند بار کمپ رفتهام این بار هم امتحان میکنم.
خلاصه رفتم به همان آدرسی که برایم ارسال شده بود، حس عجیبی داشتم، انگار یکچیزی در درونم که برایم غریبه بود بیدار شده بود، یک حس خوب و جدید، یک احساس و نیروی قوی، برای دقایقی خماری وجودم را شست. با ترس و لرز قدم برمیداشتم، پلههای آن مکان جادویی را پایین میرفتم، چشمانم میدرخشید، غروری پر از معنا در درونم بیدار شده بود، باآنکه شکسته بودم اما در آنجا، آن قدرت الهی که در درونم بیدار شده بود مرا نگهداشته بود.
برای دقایقی در خودم غوطهور بودم، هم سبک مانند پر در آسمان و هم محکم مانند ستونی در دل زمین که به یکمرتبه یک نفر صدایم زد برادر، برادر، به خود آمدم، با دستانش به من اشاره کرد که به اینجا بیا. از روی صندلی بلند شد، مردی پر از ابهت و البته پر از عشق، پیکر شکسته مرا به آغوش کشید، به من تعارف کرد که بنشینم و من بر روی آن صندلی نشستم. صندلیای که مرا از سقوط نجات داد.
امروز که این دل نوشته را مینویسم حدود ۸ ماه از آن لحظه میگذرد. در من چیزهایی پدیدار شده است و چیزهایی ناپدید. خداوند را شکر میکنم و سر بر سجده او میگذارم، الآن میدانم که حتی در تاریکترین لحظههای زندگی من او همواره با من بوده است.
امروز این را میدانم که تمام مسائل پیش رو و مسائلی که بر من گذشته است، برای این بوده که من به عظمت خودم و خالق مهربان و پر از قدرت خود الله پی ببرم. اکنون میدانم و باور دارم که از محبت خارها گل میشوند و پایان شب سیاه سپید است. با ایمان داشتن به خالق خود و راهی که کنگره ۶۰ برای من فراهم نموده است قدم برمیدارم و نور را در درون خود احساس میکنم.
دل نوشته: مسافر پیام از لژیون هفتم
راهنمای محترم: مسافر محسن
نگارش: مسافر رمضان لژیون هشتم
عکس: مسافر محمد لژیون نهم
ویراست و ارسال: مسافر مجید لژیون پنجم
- تعداد بازدید از این مطلب :
580