شب داشت به پایان میرسید و در خنکای انتهای شب، بوی خوب صبح را میشد احساس کرد. روی بالکن اتاقم ایستاده بودم و به آسمانی تاریک نگاه میکردم، که رو بهسوی روشنایی داشت.
آرامآرام طیفهای لطیف نور خورشید، از دل تاریکی شب متولد میشدند و مشرق آسمان را روشن و روشنتر میکرد. با خودم فکر میکردم که آسمان دل ما هم همینگونه است، نور بهآرامی از مشرق دلهای ما وارد، و تاریکی کمتر و کمتر میشود. تا روزی که به لطف و عنایت پروردگار مهربان، قلبهای تیر و تار که روزی مأمن تاریکی بود، تبدیل به خانهای برای نور میگردد، خانهای برای عشق.
سالها بود که هرگز این ساعت از زندگی را ندیده بودم. همیشه این ساعت را در خواب بودم، تا وقتیکه آموزههای کنگره 60 مرا از خواب غفلت بیدار کرد و دنیای بهتری را به من نشان داد.

طلوع زیبای خورشید هستیبخش، با طیف نورهای رنگارنگ، سرخ، زرد، نارنجی و ارغوانی که در انعکاس ابرهای آسمان آبی دلپذیرتر میشد، حس زندگی را در من قویتر میکرد. باید طلوع آفتاب را دید، باید هر روز طلوع آفتاب را دید، تا در حضور اینهمه زیبایی آغاز کرد، روز زیبایی را که خداوند دوباره به انسانها و همۀ هستی هدیه داده است. هدیهای که سراسر رحمت است و هرلحظه از آن ظهور معجزه ایست به نام بودن و خوشا روزی که با این تصاویر زیبا آغاز میگردد.
برای ورزش از خانه خارج شدم و به سمت پارک میدویدم. آفتاب، شهر را روشن کرده بود. وارد پارک شدم، از حضور اینهمه زیبایی قلبم بیقرار شد، موج زیبایی اطرافم را پرکرده بود. گلها و درختانی که گوئی آواز میخواندند و روز تازه را جشن میگرفتند، صدای پرندگان که بین شاخ و برگ درختان میپیچیدند و بازی رنگ، که بر هر نقطه از زندگی روحی خاص میبخشید. ایستادم و نگاه کردم تا دلم قرار بگیرد. صدای هوش گیاهان را در اعماق قلبم میشنیدم. انگار همۀ هستی یکصدا فریاد میزدند؛
((به جشن زندگی خوشآمدید)).
وقتی هرلحظه از زندگی میتواند صاحب اتفاق تازهای باشد. وقتی خالق هستیبخش، اینگونه هنرمندانه و همواره رحمتش را به همه ارزانی میدارد ، جایی برای غم و غصه و تنهایی نیست. باید با امید زیست، باید به زندگی ایمان داشت که تمام خلقت، جشنی پر از شادی و سرور و محبت است. پس ای همۀ انسانها به جشن زندگی خوشآمدید.
نویسنده: مسافر محسن رسولی رهجوی آقای حسین راد
تایپ و ویراستاری : مسافر قاسم
نگارنده: مسافر احمد
منبع کنگره 60 : وبلاگ نمایندگی صالحی
- تعداد بازدید از این مطلب :
3308