English Version
English

نباید توقعی داشته باشی مگر از خودت

نباید توقعی داشته باشی مگر از خودت

ابتدا باید بگویم برای شروع این متن شاید ساعت‌ها داشتم فکر می‌کردم که ابتدای کار را با کدام‌یک از القاب و صفات خداوند آغاز کنم...گویی انگار باخدایی که از رگ گردن هم به من نزدیک‌تر است تعارف و رودربایستی دارم. اما بعد از آن‌همه فکر، دیدم که همان کلام جناب مهندس یعنی قدرت مطلق الله بهترین گزینه است چون انگار همه صفات خداوند در این چند کلمه نهفته شده است؛

بنام قدرت مطلق الله

سلام دوستان زهرا هستم همسفر محمد

اگر بخواهم کل زندگی‌ام را به دو بخش تقسیم کنم می‌توانم بگویم قبل از ورودم به کنگره و بعد از آمدن من به این قطعه از بهشت در زمین است. اولین جلسه‌ای که پا به کنگره گذاشتم فکر می‌کردم فقط من این مشکل رادارم و مجبورم به خاطر مسافرم پا در چنین مکانی بگذارم و حتی نمی‌خواستم یک آشنا مرا ببیند چون زندگی با چنین مسافرهایی کاری با ما کرده بود که از همه جمع‌ها فراری باشیم...البته الآن از کلمه مسافر استفاده می‌کنم اما قبلاً همه این افراد را معتادان بی‌فکر و بی‌مسئولیتی می‌دانستم که هیچ‌چیز ارزندگی نمی‌دانند و حتی آن‌ها را بی‌غیرت خطاب می‌کردم و انگشت اتهامم مدام به سمت مسافرم بود درحالی‌که نمی‌دیدم چند انگشت دیگرم به سمت خودم است!

آیا تابه‌حال به خودم فکر کرده بودم؟! نه...اصلاً! البته این راهم بگویم ک من بیشتر در مورد مسافرم این‌قدر کوتاهی می‌کردم و با افراد دیگر محتاط‌تر رفتار می‌کردم...خداوند مرا ببخشد که به خاطر نداشتن پذیرش اعتیاد همسرم او را وادار به چه دروغ‌ها و چه پنهان‌کاری‌هایی که نکردم و در این راه چوبش راهم خوردم و تمام زندگی‌ام از خانه و ماشین تا عشق و اعتماد را باختم...چند جلسه‌ی اول درهمان حین جلسات سردردهای شدیدی به سراغم می‌آمد ک علت آن‌ها را نمی‌دانستم اما تنها چیزی که فهمیده بودم این بود که من واقعاً آن آدم خوبی که فکر می‌کردم نبوده‌ام...با گرفتن هر آموزش جدیدی احساس می‌کردم عزت‌نفسم زیر پا له‌شده است و خودم را دوست نداشتم...چطور می‌توانستم چندین سال از عمرم را با این حد از نادانی در مورد مسافرم گذرانده باشم؟!

من دقیقاً در میان انبوهی از طوفان‌های زندگی وارد کنگره شدم...فکر می‌کنم که مثل همه‌ی شماها می‌خواستم راهم را از مسافرم, از کسی که روزی با عشق او را پذیرفته بودم جدا کنم و اندر بذر کینه از او در دلم کاشته بودم که جز سیاهی چیزی نمی‌دیدم و مدام به بخت و اقبال و شانس بدم لعنت می‌فرستادم... کنگره به من آموخت که از همه این طوفان‌های زندگی کم‌کم یاد می‌گیری که:نباید توقعی داشته باشی مگر از خودت و این اصلاً تلخ نیست, شکست نیست...آگاه شدن نام دارد, ممکن است در حین آگاه شدن درد بکشی و این آگاهی دردناک است... اما تلخ هرگز!

در پایان از خدایی که راه را برایم باز کرد و ناب‌ترین دوستان معرفت را بر سر راهم گذاشت عمیقاً سپاسگزارم و امیدوارم که روزی آن‌ها را در بهترین جایگاه‌ها ببینم و برای مسافرم و همچنین همه همسفران آرزو دارم که روزی به آنچه ک لیاقتش را داشتند با تلاش و پشتکار برسند و هرگز از رحمت خداوند ناامید نشوند... امین

تایپ: همسفر زهرا (لژیون هفدهم)

ویراستاری و ارسال: همسفر مریم (لژیون دوم)

نمایندگی همسفران میرداماد اصفهان

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .