English Version
English

آتشی که گلستان شد

آتشی که گلستان شد

با تفکر ساختارها آغاز می‌شود. بدون تفکر آنچه هست روبه‌زوال می‌رود.

وادی یا راه اول می‌گوید تفکر حرکتی از مجهول به‌طرف معلوم و یا از یک مبدأ به مبدأ دیگر است. این کار توسط عقل صورت می‌گیرد. هر ساختاری با تفکر آغاز می‌شود. این‌گونه که اول در دنیای ذهن مصور می‌شود و بعد به کمک عقل تجزیه‌وتحلیل می‌گردد.

بارها فکر کرده‌ام در کدام محفل علمی می‌توان چنین علم و راهکارهایی ناب برای زندگی کردن یافت؟ اول باید تفکر کرد که آیا می‌خواهیم از دنیای درونمان که غرق در آشوب و غوغاست خارج شویم و به‌سوی جرقه‌های نور حرکت کنیم یا خیر؟

باورش سخت است که از درگیری با اعتیاد که بدترین تاریکی‌هاست به اینجا برسیم.

 روزگاری درونم هیچ امیدی نداشتم. هرگز فکر نمی‌کردم بزرگ‌ترین آرزو و خواسته‌ام که رهایی مسافرم بود محقق شود، از نو متولد شوم و معنای واقعی زندگی را بفهمم. دنیای کاغذی و سستی که قبل از درمان در آن گذران عمر می‌کردم را به خاطر نمی‌آورم.

اکنون جوانه‌های تازه دنیای درونم را حس می‌کنم و برای رسیدن به این راه و تفکر بعد از طی طریق طولانی، بسیار شادمان هستم.

قبلاً هر روز و هرلحظه از جام زهرآگین اعتیاد می‌نوشیدم؛ جامی که تلخی‌اش همچون کرکسی مخوف بر گلویم چنگ می‌انداخت؛ اما امروز به نهرهای شیر و عسل رسیده‌ام که هر چه می‌نوشم به‌حق تمامی ندارد. هرروز شمیم عشق که بر قلب، روح و روانم همچون نسیم، فرح‌بخش و نوازشگر است را در آغوش می‌کشم تا به خورشید سلام کنم.

 گذر از عقبه سخت چگونه میسر شد؟ چگونه به طعم خوش رهایی رسیدم؟ چگونه این‌چنین قدرتمند و سبک‌بال بر بالاترین نقطه پرواز می‌کنم؟ این امر میسر شد با یک جرقه و تفکری الهام‌بخش برای یافتن، آغاز و تولدی دوباره.

 با تفکر راه امید را یافتم و دریافتم که به‌اندازه یک مو، فاصله‌دارم از جهنم درون تا بهشتی بیکران. نمی‌دانم چه شد و الهامات هستی‌بخش چطور روشنایی‌بخش راهم شد که برای دیدن نیاز به چشم سر ندارم گویی چشم دل مرا در مسیر عشق هدایت می‌کند.

نقشه را چه کسی می‌دهد؟ نمی‌دانم. قلم را چه کسی بر صفحات سفید به لغزش درمی‌آورد؟ آن را هم نمی‌دانم! فقط می‌دانم تفکراتی ناب، واقعی بودن را به من آموخت نه واقعی وانمود کردن را...

 گویی در کویر خشک و سوزان به آب‌رسیده‌ام. سیراب شدن بعد از مهر و موم‌ها تشنگی می‌دانید یعنی چه؟ چه کسی می‌داند تنهایی در کویر و عطشی جگرسوز چقدر بی‌تابی می‌آورد؟

 پیری مشک بر دست دیدم، نمی‌دانستم که واقعیت است یا خیال! نمی‌دانستم زنده‌ام یا در دنیای دیگر! دست‌هایش را تکیه‌گاه جسم خسته‌ام کرد و گفت فقط جرعه‌ای از این آب بنوش. نوشیدم، حس و قوت قلبی ماوراء تصور، در درونم جوانه زد.

همان یک جرعه آتش سوزان درونم را سرد کرد و آن کویر، تبدیل به گلستانی شد با زیبایی‌های غیرقابل‌توصیف.

 آری همه‌چیز از یک تفکر آغاز شد که جور دیگری هم می‌توان زندگی کرد. نیروهای القاء احیاء و تحرک هم یاری‌رسان شدند و مرا از ظلمت درونم رهانیدند. ندایی درونی، نجواکنان زمزمه می‌کرد اگر به‌طرف ارزش‌ها و روشنایی‌ها گام برداری در این مسیر موردحمایت و یاری قرار خواهی گرفت. این‌یک قانون است. به خودم هشدار دادم که نباید نعمت بی‌قیمتم را فراموش کنم. باید قدردان آب حیات و سپاسگزار صاحب مشک باشم. باید تا لحظه‌ای که بقاء دارم خدمتگزار و دستگیر همه انسان‌ها باشم.

حال خوشی دارم، چگونه بگویم؟ حس می‌کنم محرم شده‌ام و لبیک‌گویان به عرفات می‌روم... این باوری است در ناباوری، هرروز می‌توانم کعبه را طواف کنم و هرلحظه باید اهریمن درونم را سنگ بزنم که گوهر وجودی‌ام را که به‌سختی به دست آورده‌ام نرباید.

 خدای را بسیار سپاسگزارم که توان تفکر را برای شروع ساختاری جدید بر من مقدر کرد که بدون آن، هر چه هست روبه‌زوال است بی‌انتها.

 

دل نوشته از: همسفر مهتاب
تهیه و تنظیم: همسفر بهیه

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .