English Version
English

سرگذشت

سرگذشت

زمانی که ازدواج کردیم من یک دختر دیپلمه پشت‌کنکوری بودم و مصطفی توی یه شرکت که وابسته به پالایشگاه اصفهان بود مشغول به کار بود. دیپلم گرفته بود، دانشگاه هم قبول‌شده بود؛ اما طبق قوانین اون زمان به دلیل تأیید نشدن در تحقیقات از ادامه تحصیل محروم شده بود. شغل خوبی داشت، یعنی آینده خوبی داشت.

از اون جایی که خیلی به تحصیل علاقه‌مند بود و یه جورایی از خودش نا امید شده بود، خیلی منو تشویق کرد که درس بخونم و ادامه تحصیل بدم. برام جزوه وکتاب خرید تا بخونم. یه همسر ایده آل بود. خوش اخلاق، مهربون، دارای آداب معاشرت بالا، خوش برخورد و از همه مهم تر عشق و محبتی بود که در زندگی بی حساب و بی توقع نثار من می کرد. زندگی خیلی خوبی داشتیم. البته اینو بعدها فهمیدم. اون موقع متوجه این قضیه نبودم و به دلایل مختلف بهانه گیری می کردم. با کوچکترین مشکلی به هم می ریختم و گیر می دادم.

بد بختی ها و مشکلات ما از جایی شروع شد که مصطفی از کارش بیرون اومد. سر یه موضوعی با یکی از همکاراش در گیر شده بود و به خاطر همین مسئله تسویه حساب کرد و از شرکت بیرون اومد. خیلی باهاش حرف زدم، سر کار هم دوباره ازش دعوت به کار کردند، اما زیر بار نرفت. در همین بین ما بچه دار هم شدیم و دختر اولم به دنیا اومد. بی حوصلگی های من بیشتر و بیشتر می شد، بیکاری و بی پولی مصطفی ترس عجیبی در من به وجود آورده بود و فکر می کردم من باید هر جوری شده برای اون کار پیدا کنم یا او را وادار کنم که سر کار بره؛ اما غافل بودم که تازه این آغاز راهه و راهی سخت و طولانی در پیش داریم. به هر دری می زدم بسته بود و نتیجه ای نمی گرفتم و این قضیه روز به روز حال منو بدتر می کرد. خودش هم هر جا برای کار می رفت نا موفق بود. از طرفی هم من در کنکور قبول شدم و تو دانشگاه تربیت معلم مشغول به تحصیل شدم و بعد از فارغ التحصیلی مشغول به کار!

زندگی ما کم کم به سمتی می رفت که با در آمد ناچیز من اداره می شد. کرایه خونه  و بقیه مسائل و این من مرتباً بزرگ و بزرگتر می شد تا جایی که فکر می کردم همیشه من تصمیم درست را می گیرم. من درست فکر می کنم، من درست عمل می کنم و من... این من اونقدر بزرگ شده بود که مثل یک حجابی جلوی چشمم رو گرفته بود و دیگه هیچ چیزی رو تو زندگی نمی دیدم. این اتفاقات روزبه روز مصطفی را بیشتر ناراحت می کرد و از اینکه نمی تونست کاری بکنه خیلی ناراحت بود. همه این مسائل دست به دست هم داد تا اون بیشتر در خودش فرو بره و برای تسکین دردها و ناراحتی خودش رو به مصرف مواد بیاره. به جای اینکه مشکل را از راه درست حل بکنه در واقع با این کار بزرگترین درد را به جسم و جان خودش و خانوادش انداخت. وقتی این کار را می کرد خیلی می ترسیدم، خیلی التماس می کردم که این کار عاقبت نداره ولی اون بر اثر جهلی که نسبت به اعتیاد داشت همش می گفت نترس، خیالت از جانب من راحت باشه، به من ایمان داشته باش، من معتاد نمیشم و... اما غافل بود که آتش دامنش را فراگرفته بود وزندگی ما را روز به روز به طرف نابودی می کشوند. هر کاری برای نجات اون می کردیم بیشتر فرومی رفت.

فقط یک سال و نیم بعد از ازدواج خوشبخت بودیم و همه این سال ها که با هم زندگی کردیم زندگی سراسر سختی و رنج و غصه و ناامیدی، ترس و تاریکی داشتیم. حالا دوباره به لطف خدای مهربون تونستیم طعم خوشبختی را بچشیم. الان سه ساله که مصطفی از دوران سخت اعتیاد خارج شده و اینو مدیون کنگره 60 دوآقای مهندس دژاکام و خانواده محترمشون هستیم.

اطرافیانم به من می گفتند چرا ازش جدا نمیشی؟

چرا با چنین آدمی زندگی می کنی؟ تو که خرج زندگیت را خودت میدی؟ شاید اون ها ظاهراً درست می گفتند زندگی ما واقعاً همین طور بود اما آخه مصطفی خیلی خوب بود. من می دونستم آدم بدی نبود، گرفتار اعتیاد شده بود. مثل یک مرده ای شده بود که فقط راه می رفت و غذا می خورد. اصلاً هیچ امیدی به زندگی نداشت. دست به هر کاری می زد، چون آرامش درونی نداشت با شکست مواجه می شد و همین باعث می شد بیشتر در تاریکی فرو بره. با هیچ کس هیچ ارتباطی نداشت! نه دوستی داشت و نه رفیقی! تنها دوستش اجاق گاز آشپز خون بود که ساعت ها پای اون می نشست و مواد مصرف می کرد. نمی تونستم تو اون شرایط اونو رها کنم. به قول خودش تنها امیدش بعد از خدا ما بودیم. چه طور می تونستم تنهاش بذارم؟ کسی که همیشه مشوق و حامی من بود و به علایق و نظرات من احترام می گذاشت؟ البته به دلیل نا آگاهی از اعتیاد خیلی اذیتش می کردم. خیلی سرش نق می زدم و الان که فکر می کنم میبینم خیلی کوچک بودم از نظر عقلی! الان هم کوچیکم اما فرقش اینه که حداقل فهمیدم وادعایی ندارم.

همه اینها رو در کنگره یاد گرفتم. الان که به اون روزها فکر می کنم حس بدی ندارم. چرا که کنگره منو به خودم نشون داد. کنگره به زندگی ما نور داد. مسافرم را زندگی دوباره بخشید. مارو از خواب بیدار کرد. راه بیرون اومدن از تاریکی رو بهمون نشون داد. روزهایی که در کنگره تجربه کردم، حسی که در کنگره پیدا می کنم و چیزهایی که در کنگره یاد گرفتم را نمی تونم ارزش گذاری کنم. در هیچ محفل و مجلسی مثلش رو ندیدم و حس نکردم.

در واقع فکر می کنم اعتیاد بهانه ای بود برای نشان دادن کنگره به ما. الان دیگه هیچ کس را در زندگیم مقصر نمی دونم و اگر مقصری هم بوده خودم بودم و جهلم و همه اینها رو در کنگره یاد گرفتم. الان سه ساله که همزمان با عید نوروز به غیر از بهار، مهمان دیگه ای هم سر سفره ی هفت سین ما هست و اون مهمان کسی نیست جز یاد کنگره 60 ورهایی. سه ساله که هر اتفاق خوبی در زندگیمون می افته، هر لبخندی که به لب بچه ها ومسافرم میشینه، هر چیز نویی که می خریم، هر شادی که تو خونوادمون میاد، هر موفقیتی که توی کار پیدا می کنیم؛ اول می گم خدایا شکرت وبعد می گم کنگره متشکریم، آقای مهندس متشکریم. گاهی اوقات دوست دارم با تمام وجودم فریاد بزنم وبگم:

 خداوندا دریا وآسمان ودشت پوشیده از رقصنده های آسمانیست وروح ناآرام ما خواستار رهاییست! نه از خلاصی بلکه دیدار معشوق است!

خداوندا تنها تو را می ستاییم وتنها تورا ستایش می کنیم، برای انجام این عمل عظیم شکر شکر شکر

از خداوند می خواهم که به من اجازه بدهد که تا پایان عمرم در کنگره باشم، یاد بگیرم وخدمت کنم. وشاگرد خوبی برای کنگره واستادانم باشم. از خداوند می خواهم که آقای مهندس دژاکام وخانوادشون عمری طولانی همراه با سلامتی داشته باشند. ازشون سپاسگزارم وپیشاپیش نوروز را خدمتشون تبریک می گم.

نویسنده: کمک راهنما همسفر فاطمه

 

منبع کنگره 60 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .