اینجانب زینب السادات محتشم در سن 20 سالگی با آقای جمشید فیضی ازدواج نمودم. روزهای اول ازدواج، من و جمشید از صبح تا شب باهم بودیم چون جمشید شغلش آزاد بود و صاحب تولیدی پوشاک بود و میتوانست هرلحظه که بخواهد کار خود را ترک کرده و کنار من باشد.
ازاینجاکه جمشید بسیار اهل سفر و بیرونروی بود سببی شد که در روزهای اوایل ازدواج یکدیگر را خوب یا بهتر از دیگران که کمتر زن و شوهر وقت با یکدیگر بودن رادارند، باهم باشیم. چه در سفر و جه در شهرمان بههرحال یکدیگر را خوب شناختیم.
یکی دو هفته از ازدواج ما گذشت که مرا به لواسان برد او داخل ماشین در کنار رودخانهای شروع به سیگاری چاق کردن کرد، ازاینجاکه من در خانوادهای بزرگشده بودم و در این 20 سال را که گذرانده بودم تابهحال دست هیچکدام از اعضای خانواده سیگار هم ندیده بودم؛ چه برسد به مواد مخدر.
با دیدن حشیش درست کردن جمشید شکی در من وارد شد، با خود دانستم که زن کسی شدم که اهل دودودم است و از او قبلاً چشمان سرخ و تابلو نیز دیده بودم وان شب شک و تردیدم در مورد چشمهایش کاملاً بهیقین تبدیل گشت.
چند روزی نگذشته بود که روزی ناگهانی به تولیدی او رفتم که او در حال کشیدن تریاک بود و هر چه سعی داشت که تریاک کشیدن را از من مخفی کند نتوانست. من دران لحظه ذر یکی از اتاقهای کارگاه در کنارش شروع به گریه کردن کردم و تا حد زیادی ناامید شدم ولی ازاینجاکه من جمشید را خیلی دوست داشتم و عاشقش بودم و وجودش در زندگیمان برایم خیلی واجب و زیبا نقش داشت، تهدید کردنان به ترک زندگی خیلی جدی نبود و این مسئله جمشید را من نخواستم به خانوادهام تا حتی خانوادهاش برسانم.
بعد از مدتها که گذشت دیدم اکثر فامیلهای دور و نزدیک جمشید معتاد و مسئله مواد مخدر برایشان بسیار حلشده است؛ اما لازم به ذکر است که این دید من بود ولی جمشید در زندگی شخصی خود اصلاً مواد مخدر را داخل نداد و ما هیچوقت در این مدت نشئگی یا خماری و یا از خود بیخود شدن او راندیدم.
تهیه و مصرف مواد جمشید بهگونهای برایمان حلشده بود که گویا برای خانه گوشت و یا مرغ میخواهیم خریداری نماییم. من تصور دارم اگر مصرف جمشید زیاد آزاری در زندگیمان نداشت به نسبت معتادانی که دیدم که تمام زندگی خود و دیگران را خراب کرده بودند، این بود که تجربه مصرف جمشید بسیار بالابود و بعد از 10 سال مصرف با من ازدواجکرده بود.
از مواردی که مصرف او ما را آزار میداد این بود که در هنگام بیرون رفتن حتی بردن بچه به دکتر یا مهمانی یا مسافرت باید ساعتها منتظر میشدیم تا جمشید خود را بسازد بعد انجام عمل کند.
و بارها برای خرید مواد باید ساعتها در اتوبانها منتظر میشدیم تا ساقی به جمشید حشیش یا مواد را بفروشد.
در ضمن یاد می اورم که ماهعسل ما که خیلی خوش گذشته بود در مشهد در حال برگشت ما را در ایستگاه راهآهن گرفتند و حالوروز من به سیاهی کشید. چون ما را به دادگاه انتقال دادند و من خود را تنها در شهری قریب حس کردم اما خداوند با کمکش سببی شد که جریمه مواد جمشید را نقدی کردند و بعد از ساعتها به من ملحق شد و با حرکت بعدی قطار به سمت تهران آمدیم و در کوپه قطار جمشید دوباره از جایی دیگر موادی که از دست مأموران پلیس مخفی کرده بود درآورد و مصرف کرد و به تهران خود را رساند.
حال از خداوند متعال شاکرم که سببی ساخت تا با تصمیمی که صبح یکی از روزهای 3 ماه پیش که من و جمشید گرفتیم پا به کنگره گذاشته و حس منفی مصرف مواد را از خانه و خانواده دور کردیم تا بچههایمان شاهد این حس منفی در بزرگ شدنشان نباشند.
و برای تمامی خدمت گذاران در این عرصه دعای خیر میکنیم که ما را در تمامی لحظات تنها نگذاشتند و یاریمان دادند.
نویسنده: همسفر زینب
منبع کنگره60
- تعداد بازدید از این مطلب :
4349