English Version
English

مقاله برگزیده مسابقه «مقاله نویسی»؛ باور محبت

مقاله برگزیده مسابقه «مقاله نویسی»؛ باور محبت

به نام قدرت مطلق الله

 

«آنچه باور است محبت است و آنچه نيست ظروف تهي است» .

سلامي به گرمي آفتاب ، به روشنايي خورشيد ، به سپيدي برف، به پاكي درياهاي آبي ، به قشنگي رنگين كمان و در نتيجه سلام به خداوندي كه خالق تمام هستي است .

امروز كه داشتم به زندگي حالم نگاه مي كردم ديدم كه زندگيمان با قبل چه قدر فرق كرده است و اين حال خوش امروز را مديون جايي هستم كه مرا دوباره متولد كرد، جايي كه وقتي من و خانواده ام با حال خيلي خراب وارد شديم ما را با آغوش باز پذيرفتند.

زندگي قبلي ما خيلي بهم ريخته بود . پدر مصرف كننده اي داشتم كه صبح تا شب بيرون بود و توي زندگيمان هميشه درگيري و دعوا بود .

زماني كه 7 سالم بود بين دعواي پدرو مادرم واز حرفهايي كه مامانم مي زد متوجه شدم كه بابام مصرف كننده است .

آن روزي كه فهميدم خيلي ناراحت شدم ولي چيز زيادي درباره ي اعتياد نمي دانستم.

مادر بزرگم يعني ( مادر بابام ) خرج زندگي ما را مي دادو نمي گذاشت تا من كمبودي را احساس كنم .

پدرم هم با اينكه مصرف كننده بود زياد مرا اذيت نمي كرد ولي همه اطرافيان به او بخاطر  اعتيادش  بي احترامي مي كردند و اين مرا عذاب مي داد.

وقتي 12 ساله بودم مادر بزرگم فوت كرد و زندگي ما بدتر شد .

اگر تا حالا مشكل مالي نداشتيم ولي با فوتش مشكل مالي هم به زندگي ما اضافه شد.

بعد از دو ماه از فوت مادر بزرگم ،مادر من و پدرم را ترك كرد و به خونه ي مامان بزرگم رفت.

بابام صبح تا شب بيرون بود . من وقتي كه از مدرسه مي آمدم بايد براي خودم ناهار درست مي كردم  و با نبود مامانم زندگي خيلي سخت شده بود.

صبح كه به مدرسه رفتم از شنيدن حرفهاي بچه ها كه باباي سحر مصرف كننده است بهم ريختم و با يكي از بچه ها دعوا كرده و وقتي به خانه رسيدم ، نشستم و يك ساعت گريه كردم .

ديگر از شنيدن حرف اينو و آن خسته شده بودم .

بابام روز به روز حالش خرابتر و زندگي ما هم روز به روز بدتر مي شد.

وضعيت درسي من خيلي بد شده بود ،اخلاقم زمين تا آسمان برگشته و اين باعث شد با كساني ارتباط داشته باشم كه زندگيم را از اين وضعيتي كه داشت بدتر كرد ، چون فكر مي كردم چيزي براي از دست دادن ندارم.

پيش خودم مي گفتم مادر بزرگم كه تمام زندگيم بود فوت كرد ، بابام كه از تمام دنيا بيشتر دوستش دارم مصرف كننده است و همه ي زندگيش شده مصرف مواد، اون موقع بود كه پيش افرادي كه به ظاهر دوست بودند خوشحال تر بودم و مي گفتم فقط آنها ميتوانند مرا درك كنند.

ديگر كار به جايي رسيده بود كه به آنها عادت كرده بودم و تمام زندگيم گوشي موبايل و دوستانم بودند.

ديگر نه چيزي خوشحال و نه چيزي ناراحتم  مي كرد.

پيش خودم مي گفتم : اگر براي مامانم مهم بودم كه منو تنها نمي گذاشت و به خونه ي مادرش نمي رفت .

براي بابام هم كه مهم نيستم چون اگر بودم مرا تنها نمي گذاشت بره دنبال تهيه و مصرف موادش.

تصميم گرفتم همه چيز را فراموش كنم .

پيش خودم مي گفتم منم بايد براي خودم خوش بگذرانم .

ظهر كه از مدرسه ميامدم براي خودم ناهار درست مي كردم ، مي خوردم بعد با دوستانم  بيرون مي رفتم و دير وقت بر مي گشتم .

هر وقت مامانم زنگ مي زد مي گفتم : با بابا نشستيم تو خونه .هر كاري دوستام مي گفتن انجام مي دادم . ديگر فكر عاقبتش را نمي كردم .

وقتي كه به خانه مي رفتم آنقدر بيدار مي نشستم تا پدرم بيايد ، او هم هر شب خسته با چشمهاي قرمز مي آمدولي من با همه ي اين حرفها بازم عاشقش بودم.

يه روز توي مدرسه با يكي از معلمها دعوام شد وقتي به دفتر مدرسه رفتم مدير گفت: شماره ي مامان يا باباتو بده زنگ بزنيم كه بيايند و تكليفت را روشن كنند.

منم شماره ي مامانمو دادم . وقتي مامانم آمد مدير گفت: دخترت هر روز توي مدرسه دعوا مي كنه ، امروز هم با معلمش دعواش شده و هر چقدر مادرم اصرار كرد مديرمان اجازه نداد كه در آنجا درس بخوانم و نگذاشت به مدرسه بروم .

خلاصه از مدرسه اخراج شدم ولي ناراحت نشده، چون از مدرسه رفتن خسته شده بودم.

مادرم هر كاري كرد كه با او به خانه مامان بزرگم بروم من راضي نشدم و قبول نكردم ، آخه رابطه ام با فاميلهاي مادرم خوب نبود، بخاط همين تنها به خانه برگشتم.

نزديكاي عصر بود كه عمه ام آمد . خيلي تعجب كردم چون از آن موقعي كه مادر بزرگم فوت كرده بود عمه هايم به خانه ما نيامده بودند.

عمه ام گفت مادرت زنگ زده كه امروز از مدرسه اخراج شدي و بااو نرفتي خونه مامان بزرگت ، ميخواهي تنها در خانه بماني كه چه شود؟

گفتم :عمه دوست ندارم بابامو تنها بزارم .

عمه هم گفت :بابايي كه از صبح تا شب بيرون از خانه باشد تنها نيست.

حالا هم زود حاضر شو به خانه ما بيا. من هم چون نمي توانستم روي حرف عمه ام حرف بزنم حاضر شدم ولي در راه همش به فكر پدرم بودم.

خانه ي عمه ام سرگرم بودم  .صبح تا ظهر درس مي خواندم .ظهر تا شب يا فيلم نگاه مي كرديم يابيرون مي رفتيم . ولي هيچ لذتي نمي بردم ،همش دوست داشتم بابام پيشم بود.

نزديك امتحانات ترم اول بود كه عمه با مديرمان صحبت كرد كه من غيرحضوري به مدرسه رفته و امتحان بدهم .

من هم ساعت درس خواندنم را زياد كرده بودم . هر روز با عمه به مدرسه مي رفتم و امتحان مي دادم و دوباره برمي گشتيم منزل عمه.

يك روز بعد امتحان به عمه ام گفتم : برويم خانه تا من فلشم را  بردارم؟

با عمه رفتيم ولي هر چه در زديم بابام در را باز نكرد ، مجبور شدم از بالاي ديوار بپرم توي حياط كه يكدفعه بابام از داخل خانه به حياط آمد .

به او گفتم چرا در را باز نمي كني ؟ گفت : خواب بودم.

با عمه خواستيم به داخل برويم كه گفت: دوستانم داخل نشسته اند .

وقتي بابام اينو گفت: از عصبانيت ميخواستم همشون را با چوب از خانه بيرون كنم.

به بابام گفتم برو فلشم را بيار تامابرويم.

ديگه طوري شده بود كه حتي اسم مواد هم ميامد حالم خراب مي شد.

دائم صبح تا شب آنهايي كه باعث معتاد شدن پدرم شده بودند را سرزنش مي كردم.

از همه ي مصرف كننده ها بدم مي آمد . همش فكر مي كردم مصرف كننده ها آدمهاي غيرعادي هستند.

وقتي امتحانهايم تمام شد عمه با مديرمان صحبت كرد كه از ترم بعد من به مدرسه بروم وآنها نيز از من تعهد گرفته و قبول كردند و چون مسيرخانه عمه تا مدرسه دور بود به خانه خودمان برگشتم و عمه ام نيز مادرم را راضي كرد كه به خانه برگردد.

با اينكه مادرم خانه بود ولي رابطه ام با او خوب نبود، اخلاق من خيلي بد شده بود ، طرز صحبت كردنم عوض شده بود. ديگر حتي  حوصله ي برادر 2 ساله ام را نداشتم.

ترجيح مي دادم بيشتر وقتم را با دوستان حال خرابم كه مثل خودم بودندبگذرانم.

همان طور كه قبلا" گفتم : پيش آنها خوش حال تر بودم .

بابام براي اينكه پول موادش را تهيه كند شبها شغل نگهباني را انتخاب كرده بود و صبحها خسته به منزل برمي گشت و بعضي مواقع تا 2 روز هم پيدايش نبود.

با وجود اعتياد همه زندگيمان را از دست داده بوديم. خانواده از هم پاشيده شده بود و هر كس براي خودش و دور از هم زندگي مي كرديم.

پدرم كه بيشتر وقتش را ترجيح مي داد بيرون از خانه باشد. من هم بيشتر وقتمو با موبايل يا دوستام مي گذراندم .مادرم هم از روي ناچاري در خانه مانده بود و هميشه دليل جدا نشدن خودش از پدرم را فقط من و برادرم مي دانست و خودش را با سبحان سرگرم مي كرد.

ديگر از حرفهاي اين و آن كه بخاطر اعتياد پدرم گفته ميشد ، خسته شده بوديم و حال هر سه ما خراب خراب بود و تقريبا" بريده بوديم.

با وجود همه اين مشكلات پدرم چند بار براي ترك اقدام كرد و روشهاي مختلفي را امتحان كرد. به روش سقوط آزاد كه نتوانست ترك كند.

يه بارهم بهزيستي رفت ولي بعد از 6 ماه دوباره برگشت خورد.

هيچ وقت تصور نمي كردم كه پدرم ترك كندو نااميد بودم و كم كم به اين باور رسيده بودم كه اعتياد درماني ندارد.

فقط تنها كاري كه ميتوانستم انجام دهم اين بود كه دعا كنم و از خدا بخوام يك راهي جلوي پاي ما بگذارد تا از اين وضعيت بدي كه در آن قرار داشتيم خلاص شويم.

تا اينكه به لطف خداوند بهمن سال 91 از طريق يكي از همسايه ها با كنگره 60 آشنا شديم.

اوايل سفر من اعتقادي به كنگره 60 نداشتم ،يعني فكر مي كردم در كنگره هم مثل جاهاي ديگر به نتيجه نمي رسيم ولي با گذشت زمان و عوض شدن اخلاق و رفتار هاي پدرم و با تعريفهاي پدرم از كنگزه طرز فكرم نسبت به كنگره تغيير كرد.

 پس ازچند ماه جلسه همسفران شعبه قزوين هم برگزار شد ولي روز اول با اين باور كه من پيش مصرف كننده ها بنشينم و به حرفهايشان گوش كنم كه چه شود و نرفتم.

 وقتي شب مادرم برگشت با تعريفهايي كه از آنجا كرد مشتاق شدم كه زودتر در اين كلاسها شركت كنم.

 وقتي وارد آن مكان مقدس شدم مرا با آغوش باز پذيرفتند ، تمامي همسفراني كه آنجا حضور داشتند به من خوشامد گفته و انرژي مثبت دادند و مثل خواهرشان با من برخورد كردند.

 در پايان جلسه وقتي دعاي زيباي كنگره را خواندند از خدا خواستم كه پدرم به رهايي برسد و اين تنها آرزوي من بود.

آن روز مشاوره شدم و خيلي خوشحال بودم كه همسفر شدم و خدا كنگره را سر راه ما قرار داد .

مسافرهايي را مي ديدم كه اصلا" فكر نمي كردم روزي مواد مصرف مي كردند و اميدوار شدم به بهبود يافتن پدرم.

كنگره من و خانواده ام را دوباره متولد كرد . خدا را شكر كه ميتوانم آنجا باشم و آموزش بگيرم در خانه كاربرديش كنم.

در اين يك سالي كه در كنگره هستيم زندگيمان با زندگي گذشته فرق كرده و قابل مقايسه نيست.

من هميشه ديگران را مقصر مي دانستم و بخاطر اينكه بابام مصرف كننده بود ناراحت بودم  ولي خوشحالم كه پدر مصرف كننده ام در كنگره است و به واسطه او ما نيز به كنگره مي آييم تا درست زندگي كردن را ياد بگيريم.

چند روز پيش پدرم جلوي آيينه ايستاده بود و خودش را مرتب مي كرد و من پيش خودم گفتم: اين همان بابايي است كه حتي موهايش را شانه نمي كرد و هميشه لباس و دست و پايش كثيف بود.

شايد تا به حال اينقدر لذت با خانواده بودن را نچشيده بودم.

من تا به حال درخت تو پارك سر كوچه مان را نديده بودم . اين درخت آنقدر زيباست كه قابل توصيف نيست .

هيچوقت به آسمان نگاه نمي كردم  چون آنقدر ناخالصي در وجودم بود كه زيباييهايش را نمي ديدم.

اين معجزه ي كنگره 60  است . با مادرم خيلي مشكل داشتم و شايد هر روز در خانه با هم دعوا  مي كرديم ولي با كمك راهنماي عزيزم مشكل مادرم نيز حل شد.

وقتي سفر دومي ها ي فعال در كنگره را مي بينم كه از حال خراب آن دوران و حال خوش و آرامش الانشان صحبت مي كنند ، انرژي خاصي ميگيرم و در رسيدن به هدفم مصمم تر ميشوم.

به نظر من دليل موفقيت روش dst  با روش هاي ديگر مسئله سم نزدائي است.

كنگره اعتقاد دارد مواد مخدر براي كساني كه مواد مصرف نمي كنند سم است و حتي اثر كشنده نيز دارد. اما براي يك مصرف كننده كه هر روز مواد مصرف مي كند جايگزيني مزمن است نه سم.

چون مواد مخدر خارجي جايگزين سيستم هاي توليد كننده مواد شبه افيوني و سيستم ضد درد بدن مي شود.

و امروزه سم زدايي يك فاكتور غلط در درمان اعتياد است .

دومين فرق روش كنگره با  جاهاي ديگر اينست كه اعتياد درمان دارد ولي بقيه مي خواهند اعتياد را ترك كنند .

آقاي مهندس دژاكام مي فرمايند: اعتيا موضوع رفتاري نيست كه آنرا ترميم كنيم ، اعتياد بيماري است و بيماري هم ترك نداشته و بايد درمان كرد.

حالا به لطف خداوند و با حضورم در كنگره ديدگاهم نسبت به زندگي عوض شده است.

ديگر از ترياك بدم نمي آيد چون از آن به عنوان دارو و براي درمان اسنفاده مي شود و اين تغيير نگاه يكي از درس هايي بود كه كنگره به من آموزش داد.

ديگر با مادرم تا نصفه هاي شب منتظر آمدن پدرم به خانه نمي شويم و ديگر دعوايي در منزل پيش نمي آيد .

مادرم ديگر ما را تنها نگذاشته و به حالت قهر به خانه مادربزرگ نمي رود و من  توي مدرسه با كسي برخورد فيزيكي نداشتم .

تلاش مي كنم تا معلوماتم بالاتر رفته و خوش اخلاق تر باشم و بيشتر وقتم را با خانواده ام مي گذرانم.

حتي فصل زمستان را هم دوست دام و از طبيعت لذت مي برم.

آموزش هاي كنگره را در زندگيم كاربردي مي كنم و اجازه نمي دهم انسانهاي منفي باف  با حس بد مرا به طرف ضدارزش ها ببرند.

 باز مي دانم كه همه ي اينها ذره اي از معجزه ي كنگره 60 است .

خوشحام كه د راه صراط مستقيم حركت مي كنم تا به حال خوش برسم.

مطالبي كه در كنگره گفته مي شود مثل ميوه هاي رسيده ي روي درخت است كه بايد برداشتش كنيم .

از تك تك دستور جلسه هاي كنگره آموزش مي گيرم و از كمك راهنماي عزيزم نيزممنونم و اميدوارم بتوانم با كمك راهنماشدن و كمك به كساني كه درگير بيماري اعتياد هستند بتوانم ذره اي از زحمات استادم را جبران كنم.

ياد گرفتم هيچوقت گذشته ام را فراموش نكنم تا راحتتر بتوانم به افراد خدمت كنم.

در نهايت و مثل هميشه خدار را شكر مي كنم كه راه كنگره نمايان شد تا بتوانم به بهانه ي اعتياد وارد كنگره شوم و آموزش بگيرم و باز خدا را شاكرم كه به من فرصت نفس كشيدن و زندگي دوباره را داد تا بتوانم  زير سايه ي پدر و مادرم زندگي جديدي را شروع كنم و هميشه در راه مستقيم قدم بردارم.

از بنيان گزار كنگره 60 جناب آقاي مهدس دژاكام ممنونم و آرزو دارم هر كجا كه هستند تنشان سالم و قدرت مطلق هميشه يار و ياور ايشان و خانواده ي محترمشان باشد.

از همه عزيزاني كه براي رهايي ما تلاش  ميكنند تشكر ميكنم و اميدوارم روزي بتوانم به آرامشي كه مد نظر كنگره است دست پيدا كنم تا بتوانم به همنوعان خودم كمك كنم.

وراه كنگره براي مصرف كننده ها نمايان شود تا بتوانند به رهايي برسند.

دوستان تنها پيوند محبت است كه ما را به هم متصل نگاه خواهد داشت.

 

نویسنده : همسفر سحر

منبع : وبلاگ نمایندگی قزوین

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .