جهانبینی هنر زندگی کردن است هنر زیستن است بیشتر هدف خالق ما همین بوده که شرایطی به وجود بیاید که انسان از زندگی و حیات بهرهمند بشود. پس جهانبینی این نیست که ما بخواهیم فلسفی کار کنیم که روح چیست؟ نفس چیست؟ دنیای قبل و بعد از مرگ چیست؟ تا یک اندازهای لازم است، جهانبینی این است که شما بلد باشی یک غذای خوب درست کنید، حرکتی کنید که انسانها را دور هم جمع کنید یا حتی خانواده خودت را دور هم جمع کنید و یک رابطه صلح و دوستی برقرار باشد. یک زندگی صلحآمیز و آرام داشته باشیم جهانبینی میخواهد به ما بیاموزد که دست از مسخرهبازیها برداریم! دست از دشمنیها برداریم که مثل اسید و خوره ما را میخورد وقتی میخواهی بار دشمنی و کینه را روی کسی بریزی که مثل اسید طرف را بخورد اول خودت را میخورد پس جهانبینی میخواهد هنر زندگی کردن را به ما یاد دهد در آرامش بودن، مردمدار بودن، کسی را ضعیف نپنداشتن، در آسایش بودن و... بزرگترین اشتباه ما «مارک زدن» به انسانها است؛ فلانی دزد است، آن کثیف است، فلانی... این مارک زدن بزرگترین گناه است چون اکثر این مارکها اشتباه است و ما مرتکب گناه کبیره میشویم این بار سه تا از شعرهای ایرج میرزا را برای شما تفسیر میکنم:
بود شیری به بیشه ای خفته
موشکی کرد خوابش آشفته
آنقدر دور شیر بازی کرد
بر سر و دوشش اسب تازی کرد
آنقدر گوش شیر گاز گرفت
گه رها کرد و گاه باز گرفت
...
داستان شیر و موش
شیری در گوشهای خوابیده بود موشی خواب آن را آشفته میکند. گوش شیر را گاز میگرفت آنقدر گاز گرفت تا شیر بیدار میشود دست بُرد کله موش را گرفت خواست زیر پنجههایش له کند گفت: موش با دم شیر بازی میکنی موش به هراس افتاد گریه کرد و به التماس افتاد مثل بعضی از افراد وقتی سوار کار هستند سه متر زبان دارند موقعی که در نقطهضعف قرار میگیرند التماس میکنند! در قضیه رانندگی قدیم خیلی اتفاق میافتاد البته الآن که همه بیمه دارند ماشین که تصادف میکردی طرف را میخواستند بزنند؛ افسر که میآید میگویند: آقا آن مقصر است و... وقتی میگفت شما مقصر هستی میافتادند گریه کردن که ندارم بیچاره هستم و...
موش گریه افتاد که تو شاهی هستی من موش، شیر باید با شیر پنجه بیندازد اندازه من گربه است. تو بزرگی و از تو طلب مغفرت دارم این مثال آدمهایی است که در ضعف قرار میگیرند شیر قبول کرد و پنجه خودش را باز کرد و موش فرار کرد. هیچکس را نباید خوار پنداریم عرضه ندارد، کاری ازش بر نمیآیدو... اتفاقاً سه چهار روز بعد همین بلائی که سر موش آمد خود شیر گیر افتاد یک صیادی دنبال گرگ بود تلهای گذاشته بود در همان حوالی به جای گرگ شیر گیر افتاده بود موش که میبیند شیر گیر افتاده برای خلاصی شیر اقدام میکند.
بندهای تله را جوید با دندان تا شیر را نجات دهد این داستان خیلی شیرین است چند تا پند به ما میدهد اول اینکه اگر قدرت نداری با قویتر از خودت درگیر نشو با چیزی درگیر شو که حریف شوی، دوم بخشیدن بهتر از انتقام است بزرگ باید گذشت کند، سوم با سپاس باید باشیم قدر یک کار خوب را باید بدانیم، چهارم هر که بدی یا خوبی کند خوبی و بدی را به خودش میکند، پنجم آدمها را کوچک نگیر شاید از همین آدمهای کوچک سودهای خیلی خیلی زیادی ببری، جهان به گونهای است که یک موش کوچک و حقیر باعث نجات شیر میشود.
داستان دو موش
این قصه ما انسانها است که موش دنیادیده هر چه میگوید موش جوان قبول نمیکند حالا میتواند پدر باشد، استاد باشد، معلم باشد و... که گوش نمیدهیم و دچار مشکل میشویم دو تا موش بودند که یکی دنیا دیده بود و یکی جوان و گوشه سقفی لانه داشتند و آن حوالی یک گربه بود که از دَغَل پر بود و از صدق خالی. گربه چشمش به موش افتاد برای خودش شروع کرد به چربزبانی کردن، مردم قدیم همش غذای چرب میخوردن روغن کرمانشاهی، دنبه و... ولی امروزیها نه، چون آدمها غذای چرب میخورند و بعد از آن کار زیاد میکردند و عمرشان هم زیاد بود ولی بشر امروز که حرکت ندارد نمیتواند غذای چرب بخورد پس قدیم چربی ارزش داشت اینجا که میگوید چربزبانی پس چربی چیز ارزشی بود گفت: ای موش جان، تو چقدر زیبایی چرا پیش من نمیآیی هر چه خواهی من دارم، موش پیر فهمید و به موش جوان گفت: نروی گربه دارد گولت میزند دور شو وگرنه پوستت را میکند بچه موش نادان حرف را قبول نکرد گفت: برای چه من را منع میکنی گربه با من دوست است شبیه موش است دم و گوش دارد باز موش دنیادیده گفت: دَررو این کهنه گرگ است! موش جوان گفت: اصلاً نمیگریزم گربه وقتی این گفتوگو را شنید خوشحال شد و گفت: من رفیق تو هستم نترس و بیا، موش پیر گفت: چقدر زبانباز است چقدر حیله گر است گربه با موش سنخیت ندارد گرگ و بره نمیتوانند رفیق شوند، گربه گفت این حرفها را گوش نکن پیرها غالباً خرفت هستند! من نُقل و بادام دارم به تو میدهم و تو به او بده، بچه حرف نشنو و ساده برای پذیرش دروغ آماده است سخن دروغ گربه را راست پنداشت تا پیش گربه رفت صدای جیغش در آمد که به دادم برسید مُردم، بیجهت گول گربه را خوردم من چنین دوستی را نمیخواهم موش پیر گفت: بعد از این پند بزرگتر را بشنو، هر که حرف بزرگتر را نشنید آن بلائی سرش میاد که سر موش آمد.
داستان نصیحت فرزند
در این دنیا یک پسر دارم بنام خسرو که بسیار هوشیار است از دید من، چون من پدرش هستم ولی از دید غیر نمیدانم هر چه طفل زشت باشد به دید پدر و مادر زیباست حالا چند نصیحت به تو میکنم اول آن که سحرخیز باش که در سحر یک نشاطی است که در ارتباط با روح است، دست روی خودت را بشوی از پاکی دستانت میفهمند در چه مرحلهای هستی، خودت را در آیینه ببین و لباس تمیز بپوش لباس اگر گیوه باشد یا از پارچه خوب باشد اگر تمیز باشد زیباست، وقتی میخندی دهانت را تا آخر باز نکن، وقتی سر سفره نشستی درازدستی نکن و از آن کاسهای بخور که پیش دستت است، در کاسه دیگری دست نبر، با مادر مهربان باش و با چشم ادب به پدرت نگاه کن چون این دو اگر خرسند باشند خداوند هم از تو خشنود خواهد شد، چون باادب و تمیز باشی پیش همه کس عزیز باشی، در مدرسه ساکت باش و سخنان را گوش کن هر چه استاد میگوید یاد بگیر، کم صحبت کن چون خیلی از سرها از تن جدا شدند به خاطر زبان، آگاه عقلش جلوی زبانش است یعنی اول فکر میکند بعد صحبت میکند، وسط حرف دیگران نپر، گفتار دروغ اثری ندارد و زبانی که از فُحش و دشنام پُر باشد بریده میشود از کام، عیب دیگران را نگو، چیزهای بد را به خودت راه نده و از اندیشه بد پناه ببر به خداوند، تا زمانی که جوان هستی کسبی را یاد بگیر اگر صنعتی بلد نباشی از زندگی سختی میبینی، اگر وقت را از دست بدهی دیگر نمیتوانی آن را بخری، هر شب که میخواهی بخوابی فکر کن که امروز از نظر علمی چه سودی کردی چه به تو اضافه شده، من میرم تو میمانی و تو این نوشتهها را میخوانی اینجا که رسیدی دعا کن.
وبلاگ لژیون عباس امیرمعافی
- تعداد بازدید از این مطلب :
3501