اوایل انقلاب بود و من دختری کوچک، به خانه پدربزرگم رفته بودم. داییام که معتاد بود شیشهها را شکسته بود و از پدربزرگم پول میخواست تا مواد بخرد همه از او میترسیدند دستانش پر خون بود. من به سمتش رفتم و بغلش کردم و از او نمیترسیدم و دلم برایش سوخت او هم مرا بوسید و رفت.
بعدها به جای مواد گفتند قرص آمده که دیگر دود و دمی ندارد و دایی من مصرف قرص را شروع کرد و یک روز که خواب بود در زمستان کنار چراغ والور نفتی پایش به چراغ نفتی خورد و آبگوشت روی چراغ رویش ریخت و والور آتش گرفت و دایی بیچارهام که آنقدر عمیق به خواب رفته بود در آتش سوخت و از هیکل رعنایش فقط و فقط یک تکه کوچک باقی ماند و در تاریکی خود در سن 30 سالگی به رحمت خدا رفت.
من همیشه دوست داشتم ای کاش بزرگ بودم و به او کمک میکردم و از همان سال از سیگار و اعتیاد متنفر بودم و تمام خواستگارانی که سیگاری بودند را رد میکردم و میگفتم باید با آدم تحصیلکرده ازدواج کنم تا اثرات سیگار و مواد را بلد باشد و به سمت آنها نرود غافل از اینکه با یک مهندس ازدواج کردم و بعد از چند ماه فهمیدم که سیگاری است.
خواستم نامزدیام را بهم بزنم که نشد و قول داد که ترک میکند 6 روز از عروسیام نمیگذشت که در جیبش تریاک پیدا کردم جنگ و دعوا برای برگشتنم کردم ولی او گفت برای داییاش است و خلاصه چند سال زندگی کردم و نگذاشت من چیزی بفهمم من هم فهمیدم کسی که هر روز موادی مصرف نمیکند و حالا اگر جایی رفتیم تفریحی مصرف میکند و گاهی هم مشروب میخورد پس معتاد نیست اما آنقدر ادامه پیدا کرد که محمد به سراغ موادی به نام شیشه رفت و دیگر دنیا برای ما زیر و رو شد و خانواده همسرم مرا حمایت میکردند. چون در قبل اصلاً به ما آسیبی نمیرساند و زندگی بر وفق مراد بود اما با مصرف شیشه زندگی جهنم شد. سوء زن پیدا کرده بود.
ما او را به بیمارستان بردیم تا ترک کند یک سال پاک بود ولی باز شروع کرد این بار دیگر با ما کاری نداشت اما نابودیاش را روزبهروز میدیدیم حتی به او پیشنهاد تریاک دادم گفتم بیا به جای شیشه تریاک بکش درحالیکه هیچ زنی دوست ندارد این را بگوید دیگر واقعاً خسته شده بودم از اینکه هنوز خانواده آنها حمایت گر ما بودند دلم شکست و تصمیم گرفتم از او جدا شوم با هم بحث و دعوا کردیم و در یک عطاری نام کنگره 60 را شنیدیم و او آمد و گریه کرد و گفت میخواهم به آنجا برم ولی این بار من دیگر با او نیامدم خودش آمد ولی بعد گفت که من هم باید بروم.
بعد آمدم همه کلاسها را شرکت کردیم بعد فهمیدیم که چقدر نادان بودیم و هیچ دانایی نسبت به اعتیاد نداشتیم. کنگره 60 همه را به ما یاد داد عشق را محبت واقعی را که ما آن را از دست داده بودیم را به ما برگرداند و پس از 10 ماه به رهایی رسیدیم و از دست پر مهر مهندس دژاکام عزیز و گرانقدر که من نام ایشان را پدر رهاییها مینامم گل رهایی را گرفتم ولی ما تازه اندر خم یک کوچهایم باید درسها و چیزهای زیادی از کنگره 60 یاد بگیریم و انشا الله آن را کاربردی کنیم تا به آرامش واقعی برسیم «انشا الله»
همسفر زیبا
منبع : وبلاگ همسفران نمایندگی کرج
- تعداد بازدید از این مطلب :
903