English Version
English

صبر و خوشبینی؛ دلنوشته یک همسفر

صبر و خوشبینی؛ دلنوشته یک همسفر

سلام دوستان..

نمی‌دانم از کجا شروع کنم، اما میدانم که امروز اولین باری است که من می‌خواهم خاطرات نه‌چندان خوب زندگی خود را به تصویر بکشم. خیلی سخت است، کودکی بیش نباشی و ببینی دنیا برائت چه بازی‌ها در نظر گرفته و این تو هستی که تصمیم بگیری. یادم می‌آید، از زمانی که خردسال بودم پدرم درگیر اعتیاد بود و من هر بار، با خودم می‌گفتم؛ که چرا من؟ باید فرزند کسی باشم که یک مصرف‌کننده است! حتی گاهی اوقات یک حس انتقام به پدرم داشتم، نمی‌دانم چرا!؟ آن موقع به خود و آینده خود فکر نمی‌کردم، اما این حس فقط به خاطر غم و اندوهی بود که در چهره مادرم حس می‌کردم...

من اصلاً دوست نداشتم، مادرم سختی بکشد اما درست، برعکس تمام بار مسئولیت زندگی بر عهده مادرم بود؛ او حتی جرأت نداشت با پدرم در مورد ترک مواد با او صحبت کند. پدرم نصف روز را کار می‌کرد و نصف روز را به تفریح با دوستان و ساختن خود بود بدون اینکه به آینده فرزندانش فکر کند...حتی خیلی از شب‌ها پدرم دیر به خانه می‌آمد، اکثر اوقات ما بدون پدر سفره ناهار و شام را پهن می‌کردیم. حتی مواقعی که ما جروبحث پدر و مادرم را می‌دیدم، در خلوت باخدا صحبت می‌کردم که‌ای کاش... من فرزند شخص دیگری بودم، ای‌کاش مادرم همین بود و پدرم یک فرد خیلی خوب و دلسوز برای ما ...

وقتی به چهره مادرم نگاه می‌کردیم که هیچ‌وقت دلش نمی‌آمد پیش ما حتی درد و دل کند و همیشه شاهد نفس‌های عمیقی که پر از آه و درد بود، دلم را می‌رنجاند. خلاصه چرخه روزگار چرخید و من ازدواج کردم، اوایل زندگی‌ام خیلی خوب بود آن‌قدر خوب که من می‌گفتم: کاش این فرشته آسمانی زودتر می‌آمد، اما خیلی طول نکشید که متوجه مصرف مسافرم شدم! هرازگاهی که متوجه می‌شدم از شدت عصبانیت حتی قادر به تصمیم‌گیری نبودم و هر حادثه‌ای بدون فکر کردن اتفاقات ناگواری به همراه دارد! تا اینکه روزی با همسرم به شهرستان رفتیم، آنجا متوجه مصرف مسافرم شدم، باز بدون تفکر و از روی ناآگاهی، تصمیم گرفتم موضوع را با پدرم در میان بگذارم و ازآنجایی‌که پدرم یک مصرف‌کننده بود، وقتی من اعتراض کردم که دوست ندارم فرزندم سختی‌هایی که من کشیده ام را تجربه کنه ولی، پدرم گفت: اگر تو مادر دلسوز هستی، او هم یک پدر است و حق را به همسرم داد و همسرم که شرایط بر وفق مرادش بود، جبهه گرفت و باحالتی  تدافعی به من گفت: دوست داری بمان، اگر نمی‌خواهی طلاق بگیر ...شاید کسی نتواند حس اون موقع من و درک کنه، ولی انگار تمام دنیا روی سرم خراب شد، حتی مادرم نبود که دست مهربان و گرمش نوازش گر لحظه‌های سرد و بی‌روح من باشد و دستش از این دنیا کوتاه بود و تنها همدم تنهاییم، از دنیا رفته بود؛ تنها و بی‌کس تا صبح گوشه حیاط نشستم، گریه کردم که خدایا! چه تصمیمی بگیرم؟ اصلاً قدرت فکر کردن به چیزی را نداشتم، حتی مجبور شدم به همسرم پیغام بدهم که بیاید دنبالم، چقدر نوشتنش برای یک زن سخت است ...تا اینکه ما به تهران برگشتیم و یک روز مادر همسرم او را نصیحت و از عواقب مصرف با همسرم صحبت کرد  و  سرگذشت خودش را برای پسرش به نمایش گذاشت و از سختی‌هایی که کشیده بود گفت ...تا اینکه بعد از چند روز همسرم از طریق یکی از آشنایان با کنگره ۶۰ آشنا شد و به من گفت  که می‌خواهم به کنگره بروم و من از روی عدم آگاهی خیلی سرد با او برخورد کردم، چون  اصلاً چیزی از کنگره نمی‌دانستم.

با خود گفتم این هم یک فیلم دیگر است، چون خیلی از این ترک کردن‌ها پدرم دیده بودم، اما بعد از چند جلسه تغییر خیلی زیادی در او دیدم و این جرقه و تغییر باعث دل گرمی من شد و بعد از مدتی از من خواست که همراه او به کنگره بیایم. خیلی مشتاق بودم، اولین روز خیلی پرانرژی به کنگره آمدم و خیلی هم به دلم نشست. سفر خود را شروع کردیم مسافرم خیلی خوب سفر می‌کرد، ولی من به خاطر پاره‌ای از مشکلات که داشتم اوایل خوب به کنگره می‌آمدم ولی بعدها یک وقفه‌ای ایجاد شد نتوانستم بیایم و بعد از یک مدت دوباره عزم خود را جزم کردم و به نیروهای منفی  نه گفتم و به کنگره برگشتم تا اینکه ۱۱ ماه از سفر مسافرم گذشت والان نزدیک رهایی اوست. بعد از چند ماهی که تصمیم گرفتم به کنگره بیایم دو جلسه بیشتر نیامده بودم که حالم دگرگون شد و وقتی مشارکت کردم گفتم: حالم مثل کسی است که مصرف‌کننده است، هر زمان و هرلحظه فرق می‌کند، آنجا از دوستانم و همه عزیزان خواستم برایم دعا کند که سلامتی خود را به دست بیاورم و بتوانم به کنگره بیایم

اما، امروز که نزدیک رهایی مسافرم است، خدا می‌داند چه حال خوبی دارم، خدایا! تو بهتر از هر کس میدانی که این جشن رهایی و این تولد دوباره برای من چقدر ارزشمند و شیرین است.

من اول‌ از همه از خدای خوبم تشکر می‌کنم که راه کنگره را در مسیر زندگی ما قرارداد و بعد هم این رهایی و مدیون کنگره و بنیان‌گذار کنگره ۶۰ آقای مهندس دژاکام  هستم و یک تشکر ویژه از خدمتگزاران شعبه ابن‌سینا دارم.

اول دل نوشته‌ام گفتم خاطرات من چندان خوب نیست ولی الآن میگویم خدا رو شکر خاطرات زندگی‌ام خیلی خوب به پایان رسید و خوشحالم که مسافر من راهی را  که انتخاب کرد به مقصدش رسید. امیدوارم، سفر دوم برایش شیرین‌تر از سفر اول باشد و همیشه قدردان محبت خالصانه و بی‌منت کنگره ۶۰ باشد. به امید روزی که  همه خواهان رهایی، به رهایی برسند...

 

نویسنده: هم‌سفر الهام 

نگارنده: هم‌سفر هانیه

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .