English Version
English

می‌خواهم از راهنمایم بگویم

می‌خواهم از راهنمایم بگویم

راهنمای مهربانم؛ چه زیبا و دلنشین در گوشه ی قلبم نشسته ای...

می‌خواهم از راهنمایم بگویم؛ از نامی که هرلحظه در دل، حضورش را احساس می‌کنم. او که هم چون شمعی می‌سوزد تا راه را بر راهیان عشق و حقیقت آشکار سازد. از راهنمای مهربانی می‌گویم که گاه در چهره‌اش خستگی موج می‌زند؛ اما با این‌ همه تا پایان لژیون همچنان باوقار می‌ایستد و پاسخگوی سؤالات ما است.

هربار به عشق شنیدن صدایش در کنگره حاضر می‌شوم تا یاد بگیرم عاشق شدن را، عشق ورزیدن را، محبت کردن را، زندگی کردن را، و از همه مهم‌تر خدمت کردن عاشقانه را...!

راهنمای عزیزم، همچون معلم ریاضی نظم را، همچون معلم ادبیات عشق را، همچون معلم هنر تواضع را و همچون معلم دینی انسانیت را به من آموختی؛ آیا می‌توانم تو را وصف کنم؟ آیا مرا به نکوداشت دنیایی از محبت و معرفت راهی است؟ آیا برای عمر گران بهایی که برای آموزش ما صرف نمودی، پاداشی درخور عظمت کار پیامبری‌ات وجود دارد؟

جهان با همه‌ی بزرگی‌اش، در برابر اندیشه‌های نابی که به من آموختی بس کوچک است. پس من چگونه می‌توانم درباره‌ی مراتب فضل تو بگویم درحالی‌که دستم خالی و قلمم عاجز است تا درباره‌ی مقام والای راهنما بگویم و بنویسم.

زمانی که در کنگره به سمت خانه‌ی کوچک تو آمدم، و تو مرا مهربانانه در خانه‌ی کوچکت جای دادی و مرا "دخترم" خطاب کردی، چه ذوقی داشتم؛ دلم از همه‌جا گرفته بود و توان درد و دل کردن باکسی را نداشتم؛ اما تو همیشه با حرف‌هایت به من دلداری و امید دادی و به من فهماندی که پایان هر نقطه سرآغاز خط دیگری است.

تمام نگرانی‌هایم را تو پاسخ می‌دادی؛ اما اکنون صدای ضربان قلبم را می‌شنوم که چه عاشقانه می‌تپد. صدای باران محبتت را که بر کویر دلم می‌بارد، می‌شنوم و چه زیبا و دل‌نشین در گوشه‌ی قلبم نشسته‌ای و من تنها می‌توانم در برابرت سر تعظیم فرود آورم و از پیشگاه خداوند برایت آرزوی سلامتی و موفقیت کنم! راهنمای عزیزم؛ ای معلم وادی عشق، روزت مبارک.

 

نویسنده: همسفر لیلا رحیمی
لژیون دوم همسفران شعبه‌ی امین گلی

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .