English Version
English

کوچه پس کوچه های زندگی من

کوچه پس کوچه های زندگی من

مرا اول از شیر و بعد از پدر و مادرم گرفتند تا بوی کودکی را از یاد بردم و این اولین تجربه‌ی تلخ زندگی من بود! برای ماندن چیزها و کسانی که دوستشان دارم نتوانستم هیچ تلاشی انجام دهم.

بعدها یاد گرفتم که خیلی چیزهایی را که دوست دارم را باید از دست بدهم، از عروسک‌هایم گرفته تا عزیزانم مانند پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر و فرزند و... گاهی ازنظر روحی به هم می‌ریزم و گاهی حال جسمی‌ام خوب نیست. باید به این حقیقت رسید که تقدیر دست اوست و آنچه نوشته است بی‌شک اتفاق می‌افتد.

اما در مواقع گرفتاری و بیماری دعاهایم سپر بلا می‌شود و باید دانست که همه‌ی زندگی صفحه‌های یک فیلم است که باید از هر سکانس و لحظه‌ی آن لذت برد و نگران آخر فیلم نباشیم و زمانی که فیلم تمام می‌شود خودش می‌نویسد پایان، پایانی برای همه‌ی فیلم و برای همیشه.

امسال 44 ساله می‌شود، بچه‌ها برایش جشن کوچکی گرفتند که شاید کمی خوشحال شود، آخر آن روزها حال روحی او اصلاً خوب نبود و مدام گریه می‌کرد و پرخاش گر شده بود، ولی مگه می‌شد؟ همه دست می‌زدند و شادی می‌کردند و آهنگ تولدت مبارک می‌خواندند و هرکدام کادو تهیه‌کرده بودند و به او هدیه می‌دادند، ولی افسوس که هیچ‌کدام از این‌ها نمی‌توانست او را خوشحال کند و باوجود همه‌ی این‌ها در درون خود به این فکر می‌کرد که‌ای کاش به دنیا نیامده بود.

چرا پدر و مادرهایی که باهم تفاهم ندارند بچه‌دار می‌شوند، بیشتر به فکر فرورفت و دیگر صداها به گوشش نمی‌رسید و حرف‌های بچه‌ها را متوجه نمی‌شد، یاد بچگی‌هایش افتاد ولی سریع خودش را کنترل کرد تا بچه‌ها چیزی از غم‌های درونش را متوجه نشوند وبهشون خوش بگذرد، وقتی همه رفتند و بازهم تنها شد به سراغ سایت رفت و شروع به خواندن دل نوشته‌ها کرد، از خواندن آن‌ها آرام گرفت و کم‌کم به آرامش رسید و تصمیم گرفت دوباره قلم بر دست بگیرد و شروع به نوشتن واقعیت کند که شاید کسی مثل خودش باشد و بعد از خواندن دل نوشته آرام شود و کمکی به هم نوعان خودکرده باشد.

این‌گونه شروع کرد:

دخترکی 9 ساله بودم که پدر و مادرش برای آخرین بار از هم جدا شدند و دخترک خوشحال بود چراکه دیگر از داد و بی دادها و توهین‌ها و کتک‌کاری‌ها خبری نبود و حداقل شب‌ها را آرام می‌خوابید درصورتی‌که کاملاً در اشتباه بود و روزگار بر او سخت‌تر شده بود، چراکه او مانده بود با سه برادر که یکی بزرگ‌تر و آن دوتای دیگر کوچک‌تر، اصغر هفت‌ساله واکبر چهارساله و رضا هم یازده سال داشت که هرکدام برای دخترک بیچاره سازی می‌زدند، او روزها باید ظرف‌ها و لباس‌ها را می‌شست و هم این‌که درس می‌خواند و خانه‌داری می‌کرد. پدر خانواده مجبور بود برای امرارمعاش سرکار می‌رفت و رضا را هم با خود می‌برد، زمان رفتن در خانه را قفل می‌کرد و ظهر برمی‌گشت تا دخترک را به مدرسه بفرستد، چون از گرگ‌های بیرون می‌ترسید.

زمانی که دخترک احتیاج به مادر داشت تا دست محبت به روی سرش بکشد و با مهربانی بغلش کند، موهایش را شانه کند و برای او از گرگ‌های انسان نمای بیرون بگوید، مادی نبود که به او محبت و برایش مادری کند و دخترک همه‌ی دل‌خوشی‌اش همین مدرسه رفتن بود که با بچه‌ها کمی بازی کند و دو سال به همین روال سپری شد و گذشت و متوجه شد که دیگر نباید به مدرسه برود، چون نمی‌توانست از پس‌کارهای خانه و مدرسه هم‌زمان بربیاید، پدرش که دید دخترک بزرگ‌شده است، ترسید که شاید درراه مدرسه اتفاقی برای او بیفتد و تصمیم گرفت به‌جای تحصیل، خانه‌داری به او یاد بدهد.

از تنهایی دخترک 14 سال گذشت و دیگر پدر او خسته شده بود، همسایه‌ها تصمیم گرفتند برای پدر خانواده زن و برای بچه‌ها مادر اختیار کنند، ولی ای‌کاش این کار را نمی‌کردند، آخر دخترک تازه یاد گرفته بود که همه‌ی کارها را انجام دهد، با آب سرد ظرف‌ها را بشورد و لباس‌ها را با دست‌های کوچکش چنگ بزند تا تمیز شوند، یاد گرفته بود که چگونه غذاهای خوش‌مزه درست کند، از برادرانش مراقبت کند ولی ای‌کاش خندیدن هم یاد می‌گرفت و همین‌طور شادی کردن و بازی کردن را فراموش کرده بود.

پدرش ازدواج کرد، افسوس که‌ای کاش این کار را نمی‌کرد. همین‌طور شب‌ها روز می‌شد و روزها شب و دخترک هم بزرگ می‌شد و بچه‌ها هم بزرگ‌تر می‌شدند و حرف سهیلا را گوش نمی‌دادند و سهیلا واقعاً خسته شده بود و زن بابای او بابت شیطنت‌های بچه‌گانه آن‌ها را کتک می‌زد و گاهی هم از خوردن غذا آن‌ها را محروم می‌کرد و جرات شکایت هم نداشتند.

دخترک روزبه‌روز بزرگ‌تر می‌شد و خسته‌تر، خسته از این‌همه مشکلات روزمره، نمی‌دانست چه‌کاری باید انجام بدهد، گاهی به خدا شکایت می‌کرد و از او کمک می‌خواست، آخر تنها امید او خدا بود. مادر آن‌ها بعد از جدایی دوباره کرده بود، گاهی اوقات برای دیدن بچه‌هایش می‌آمد و خوراکی و لباس و هدایایی برایشان می‌آورد آیا کافی بود؟ آیا بچه‌ها چیزی به‌جز این‌ها احتیاج نداشتند؟ مثل کمی محبت مادرانه!

سهیلا تمام مشکلاتش را از چشم مادر آن‌ها می‌دید و او را مقصر می‌دانست، چون اگر مادر مانده بود و با مشکلاتشان می‌ساخت، این حال‌وروز را نداشت و نمی‌توانست مادرش را ببخشد.

این داستان ادامه دارد...

نویسنده: همسفر کبرا
نگارنده: همسفر عارفه

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .