او اولین زنی بود كه عاشقش شدم ...
آغوشش از همه جای دنیا امنتر بود ، مهربان بود و موسیقی عشق را چه خوب میشناخت . عاشقانهترین ترانههای دنیا را ، هر شب، با صدایی كه پر از موج آرامش بود،در گوش من با لالایی زمزمه میکرد... او مادرم بود .
مادر در همه روزهای زندگی همسفر من بود ، كنارم بود . اما در این سفر ، سفری كه در كنگره 60 شروع كردم همسفرم نشد . نه اینكه نمیخواست ، نمیتوانست ...
ما سالها پیش، پدرم را ازدستداده بودیم .بعد از پدر، این مادرم بود كه با تلاش و استقامت مثالزدنی كه خصوصیت همه مادران خوب دنیاست ما را بزرگ كرده بود. او به خاطر كارش نمیتوانست در جلسات همسفران شركت كند. خیلی دلم میخواست كه در این سفر همسفرم باشد، اما واقعاً نمیتوانست . ولی او این بار هم مرا تنها نگذاشت .
شبها كنارم مینشست و باهم به سیدیهای آموزشی گوش میدادیم و گاهی در مورد مطالبی كه مطرح میشد حرف میزدیم . اشتیاق او ، حالم را خوب میکرد و حمایتش به من امید میداد . وقتی در چشمهایم میخندید انگار لبخند رضایت خداوند را حس میکردم .
بله ، مادرم ظاهراً همسفرم نبود اما میدیدم با تمام وجودش ،با تمام توانش از من حمایت میکند. او چون در جلسات همسفران شركت نكرده بود و راهنما نداشت نمیتوانست روز رهایی من روی سن آكادمی در كنار من باشد ولی آمد و گوشهای نشست ، اشك ریخت ولی نه اشك غم كه اشك شوق، اشكی كه قطرهای از دریای امیدی بود كه درونش موج میزد. خوشحالم و با تکتک سلولهایم سپاس گذار او هستم.
مادر این روزها برای تشكر از شما بیش از این قلم كوچك ندارم ، چه كند بینوا همین دارد.
نویسنده : مسافر محسن
لژیون : مسافر حسین راد
نگارنده : مسافر مجتبی
منبع کنگره 60 : وبلاگ نمایندگی صالحی
- تعداد بازدید از این مطلب :
2716