آسمان پر از ستاره بود و من عاشق آسمان پرستاره! هر شب دقایقی طولانی گوشه حیاط میایستادم و به آسمان خیره میشدم. یک اتاق ۱۶ متری با یک آشپزخانه , گوشهای از تهران بزرگ اجاره کرده بودیم ; مزیتش داشتن آن حیاط بود و دیدن آسمان آبی! غریب بودیم و هیچکسی را در این شهر بزرگ نداشتیم ، من بودم ، همسرم و فرزندی که عاشقانه دوستش داشتیم.
از بچهداری چیزی نمیدانستم چون بیشتر وقتم را مشغول درس خواندن بودم اما همسرم چون فرزند بزرگ خانواده بوده و در نگهداری بچهها به مادرش کمک کرده بود کاملاً از عهدهی مشکلات برمیآمد. روزها از پی هم میگذشت و او بزرگ و بزرگتر شد. لحظهبهلحظه با او بودن را خاطره ساختیم و اکنون باگذشت ۱۹ سال هر وقت خاطرات را ورق میزنیم ، از یادآوری آن روزها گل لبخند بر لبانمان نقش میبندد.
به یاد دارم آن زمانی را که چهاردستوپا راه میرفت پوست زانوهایش کندهشده بود و اندکی هم قرمز ! بیشتر وقتها بغلش میکردم تا زانوهایش درد نگیرد ، شلوار میپوشاندمش تا زخمها بیشتر نشود. روزی پدرش متوجه زخم روی زانوهایش شد ف پاهایش را شست ف خشک کرد ، پمادی بر روی زخمها مالید و با پارچهای هر دوزانو را بست و او دوباره چهاردستوپا به راه افتاد و این بار لبخند میزد. با خندههایش میخندیدیم و با گریههایش ، گریه میکردیم.
آن روزها برای دردهایش التیامی بود نوازشهای ما ، به آغوش کشیدنش ، لالایی خواندن و حتی با خریدن یک بستنی!! عصری نبود که راهی پارک نشویم. او میخندید و ما با خندیدن او پرواز میکردیم.
اما شبهای سقوط آزاد هیچچیز دردهایش را التیام نمیداد ; نه عشق مادرانهام ، نه لالایی محبت و نه نوازشهایم. او راه میرفت و آرامآرام ناله میکرد و دستهایش را به پاهایش میکشید تا بلکه آرام شود اما...
در دلم ناله فریاد میزد. باآنکه آموخته بودم باید صبور باشم . به دستور راهنمایش میبایست چند روزی سقوط آزاد را تجربه میکرد و آن چند روز چند سال گذشت . او راه میرفت تا دردهایش اندک شود اما پاهای من یارای راه رفتن نداشت! شب از نیمه میگذشت و او همچنان راه میرفت.
دقیقهبهدقیقه پاهایش را با آب سرد میشست تا اندکی از دردش کم شود . حولهها را خیس میکردم به پاهایش میکشیدم تا لحظهای چشمانش را رویهم گذارد و در آخر پارچ آب سرد را روی لحاف خالی کرد و لحاف را به دور پاهایش پیچید و اندک زمانی خواب چشمانش را نوازش کرد. او خوابید و من به یاد آوردم روزهایی را که راضی نبودیم زانوهایش زخمیشود ، راضی نبودیم دردی را احساس کند!
و اکنون....
خدای من چقدر سخت است زنده باشی و ببینی امید زندگیات اینگونه درد میکشد! آن روزهای سخت به لطف خدا ، راهنمایش ، راهنمایم گذشت و ما آموختیم روزهای سخت خواهند گذشت ، باید صبور بود ، باید تحمل کرد و باید با سختیها جنگید. باید از الگوها درس گرفت ، باید در برابر علم آنان سکوت کرد و فرمانبردار بود. باید حرکت کرد تا ناامیدی را از پا درآورد .
آموختیم ضد ارزش باحال خرابی به همراه دارد و باید بر صراط مستقیم حرکت نمود.
ما آموختیم ...
میآموزیم...
زیرا اینجا مدرسه عشق است
اینجا فقط اعتیاد به مواد مخدر درمان نمیشود اینجا بهراستی آدمی ، آدم میشود ، اینجا بهشت است.
دل نوشته همسفر فاطمه شمسیان
منبع : وبلاگ همسفر پریناز رموزی
- تعداد بازدید از این مطلب :
2388